گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و امیر از شکارپره‌ بباغ صد هزار باز آمد روز شنبه شانزدهم ماه رجب، و آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانور نخجیر در رسید و شکار کرده آمد، پس از آنجا بباغ محمودی آمد.

و از ری نامه‌ها رسیده بود پیش ازین بچند روز که کارها مستقیم است و پسر کاکو و اصحاب اطراف‌ آرامیده و بر عهد ثبات کرده که دستبرد نه بر آن جمله دیده بودند که واجب کردی‌ که خوابی دیدندی، اما اینجا سالاری باید محتشم و کاردان که ولایت ری سخت بزرگ است، چنانکه خداوند دیده است، و هر چند که اکنون خللی نیست باشد که‌ افتد. امیر، رضی اللّه عنه، خالی کرد با خواجه بزرگ احمد حسن و اعیان و ارکان دولت، خداوندان شمشیر و قلم، و درین باب رأی زدند.

امیر گفت: «آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است بشمشیر. و نیستند آن خصمان، چنانکه ازیشان باکی است، که اگر بودی‌ که بدان دیار من یک چندی بماندمی تا بغداد گرفته آمدستی‌، که در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنان که بکار آید نیست، هستند گروهی کیایی فراخ شلوار، و ما را به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار و کدخدایی. کدام کس شاید این دو شغل را؟» همگنان خاموش می‌بودند تا خواجه احمد چه گوید. خواجه روی بقوم کرد و گفت: جواب خداوند بدهید. گفتند: نیکو آن باشد که خواجه بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوئیم.

خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخل فراوان و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان‌ محتشم بودند و کدخدایان‌ چون صاحب اسمعیل عباد و جز وی، چنانکه خوانده آمده است که خزائن آل- سامان مستغرق‌ شد در کار ری که بو علی چغانی‌ و پدرش مدّتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را میگرفتند و باز آل بویه ساخته‌ میآمدند و ایشان را می‌تاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سر این کار شدند و برافتادند و سالاری خراسان ببو الحسن سیمجور رسید و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و با دل‌، در ایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فنّا خسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهار هزار بار هزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی، و صلحی استوار قرار گرفت و شمشیرها در نیام شد و سی سال آن مواضعت بماند، تا آنگاه که بو الحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کار آل بویه تباه گشت و امیر محمود خراسان بگرفت. و پس از آن امیر ماضی در خلوات‌ با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رأی رأی خداوند است که آن ولایت را خطری‌ نیست و والی آن زنی‌ است، بخندیدی و گفتی «آن زن اگر مرد بودی، ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور.» و تا آن زن برنیفتاد، وی قصد ری نکرد، و چون کرد و آسان بدست آمد، خداوند را آنجا بنشاند. و آن ولایت از ما سخت دور است و سایه خداوند دیگر بود و امروز دیگر باشد. و بنده را خوش‌تر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید، که مرد هر چند نیم دشمنی‌ است، از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی می‌دهد و قضات و صاحب بریدان درگاه عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی.

[بقیه سخن وزیر و نظر امیر]

امیر گفت: این اندیشیده‌ام و نیک است، امّا یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان‌ تنها داشت و مجد الدّوله و رازیان‌ دائم از وی برنج و دردسر بودند، امروز که ری و قم و قاشان‌ و جمله آن نواحی بدست وی افتد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی‌ کند و مردم فراز آورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید . و آن سپاهان‌ وی را بسنده باشد بخلیفتی ما، و سالار و کدخدایی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بن‌دندان‌ سر بزیر میدارد. خواجه گفت: اندرین رأی حق بدست خداوند است‌، در حقّ گرگانیان و با کالیجار چه گوید و چه بیند؟ امیر گفت: با کالیجار بد نیست، ولکن شغل گرگان و طبرستان به پیچد، که آن کودک پسر منوچهر نیامده است، چنانکه بباید، و در سرش همّت ملک‌ نیست، و اگر وی از آن ولایت دور ماند، جبال و آن ناحیت تباه شود، چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد.

خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن؛ و همگان پیش دل و رأی‌ خداوندند، چه آن که بر کار و خدمت‌اند و چه آن که موقوف‌ تا رحمت و عاطفت خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت: بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هر کسی بگناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاه‌اند هر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی‌ و سالاری غلامان سرایی و جز آن، از شغل خویش دور نتواند شد که خلل افتد، از دیگران باید . خواجه گفت: در علی دایه‌ چه گوید، که مردی محتشم و کاری است و در غیبت خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست؛ یا ایاز که سالاری نیک است و در همه کارها با امیر ماضی بوده؟ امیر گفت: علی سخت شایسته و بکار آمده است، وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود، چنانکه با خواجه گفته آید. ایاز بس بناز و عزیز آمده‌ است، هر چند عطسه پدر ماست‌، از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ تجربت نیفتاده است وی را، مدّتی باید که پیش ما باشد بیرون از سرای تا در هر خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید، آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرماییم. خواجه گفت: بنده آنچه دانست، بازنمود و شک نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته‌، که رأی عالی برتر است از همه.

امیر گفت: دلم قرار برتاش فراش‌ گرفته است که پدری‌ است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است، اکنون وی برود بعاجل الحال‌ و بنشابور ماهی دو سه بماند که مهمّی‌ است، چنانکه با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس بسوی ری کشد ؛ تا چون ما این زمستان ببلخ رویم، کدخدای و صاحب برید و کسان دیگر را که نامزد باید کرد، نامزد کنیم تا بروند.

خواجه گفت: خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده، امّا قومی مستظهر باید که رود بمردم و آلت و عدّت. امیر گفت: «چنین باید، آنچه فرمودنی باشد، فرموده آید.» و قوم باز پراگندند.

 
sunny dark_mode