گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

دیگر روز چون بار بگسست، امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت «حدیث بوسهل تمام شد و خیریّت‌ بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید» [و] گفت: «اکنون چه باید کرد؟» [خواجه‌] گفت: صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه‌یی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه، چنانکه رسم است که وکیل در نویسد، و بازنماید که «چون مقرّر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد باوّل که بدرگاه آمد تا او را متربّدگونه‌ بازبایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب‌ و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود» و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعمّا نویسد که «خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده‌ و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت، بخطّ عالی ملطّفه‌یی شده و در وقت بخوارزم فرستاده‌، و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطّفه بازخواست، وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست، آنرا پاره کرد. و چون مقرّر گشت که دروغ گفته است، سزای او بفرمود» تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامه‌یی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامه‌ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرّر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیه‌گان‌ و سوختگان‌ بنه شود و دانند که آفروشه نان‌ است، باری مجاملتی‌ در میانه بماند که ترک آرام گیرد. و این پسر او را، ستی‌ هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد.

امیر گفت: «این همه صواب است، تمام باید کرد. و خواجه را بباید دانست که پس ازین هر چه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود.» خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا مانده‌اند از هزار جوان بهتراند، خدای، عزّ و جلّ، ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است‌، ایشان را زود زود بباد نباید داد.

امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش‌ گرفت و بسیار نیکویی گفت. و مرا همچنان بنواخت. و بازگشتیم. و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم‌ تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معمّا نبشت و گسیل کرده آمد. و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا بخوارزم رود، و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود و ز خویشتن نامه‌یی نبشت سخت نیکو نزدیک خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامه‌یی نبشم برین نسخت.

ذکر مثالی‌ که از حضرت شهاب الدّوله ابو سعید مسعود، رضی اللّه عنه، نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه‌

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. حاجب فاضل عمّ، خوارزمشاه، ادام اللّه تأییده‌، ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همه حالها راستی و یکدلی و خدای ترسی‌ خویش اظهار کرده است و بی‌ریا میان دل و اعتقاد خویش را بنموده‌ که آنچه بوقت وفات پدر ما، امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، کرد و نمود از شفقت و نصیحت‌ها که واجب داشت نوخاستگان‌ را بغزنین، آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بی‌ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی‌ بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند، چنین وفا دارد و حقّ نعمت خداوند گذشته و خداوند حال‌ را بواجبی بگزارد و جهد کند تا بحقهای دیگر خداوندان‌ رسد، توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام‌ یافته باشد و حاصل کرده، چنانکه گفته‌اند: عاش سعیدا و مات حمیدا، وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد . و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی خواهی‌ بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوّقان‌ و مضرّبان و عاقبت نانگران‌ و جوانان کار نادیدگان‌ نیز کارها رفته است نارفتنی‌ تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته‌ایم، ملامت میکنیم‌ . اما بر شهامت و تمامی حصافت‌ وی اعتماد هست که باصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل میباشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده‌اند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند، شخص امیر ماضی، انار اللّه برهانه‌، را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوّقان پیش وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویّت‌ هست که زود زود سنگ وی را ضعیف‌ در رود نبتوانند گردانید. و ما از خدای، عزّ و جلّ، توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی‌ بجاه وی یا کراهیتی‌ بدل وی پیوسته است، آنرا بواجبی دریافته شود. و هو سبحانه ولیّ ذلک و المتفضّل و الموفّق بمنّه وسعة رحمته‌ .

«و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم، بوسهل زوزنی بما پیوست، و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید. و بقلعت غرنین مانده، بما چنان نمود که وی امروز ناصح‌تر و مشفق‌تر بندگان است؛ و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی‌ یا تدبیری راست کردی، و روی بکاری بزرگ داشتیمی‌، ناچار چون وی مقدّم‌تر بود، آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب‌ آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند، چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس‌ و جز ایشان، او را منقاد گشتند.

و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد می‌برگزارد و پدریان منخزل‌ بودند و منحرف‌ تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت‌ ترفّع مینمود.

«و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم‌ و آزموده؛ صواب آن نمود که خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را، ادام اللّه تأییده، از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحّب‌ و تبسّط وی برآساید [اماوی‌] راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سروی شده بود. از آنجا دور نشد و از تسحّب و تبسّط بازنایستاد، تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت‌ گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوّض‌ بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلال‌ آن داشتی، استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای‌ ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت، چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قائد ملنجوق را تعبیه کرده‌ و از وی بازاری ساخته‌ و ما را بر آن داشته که رأی نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عمّ است بباید گردانید.

«و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما را ظاهر گشت، فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوّران‌ بدو مالیده گردند و عبرت گیرند، و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه‌ آنرا بازنموده. و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی‌، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری‌ و نجابت و شایستگی، و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. و اگر تا این غایت نواختی بواجبی‌ از مجلس ما بحاجب نرسیده است، اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مخلّط افکنده است، زائل گردد. و خواجه فاضل‌ بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشاده‌تر نبشت و پیغامها داد، چنانکه از لفظ ما شنیده است. باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی‌تر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه‌ و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد، بتمامی درخواهد، چه بدان اجابت باشد باذن اللّه.

«این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت‌ تولّد نکرد .»

 
sunny dark_mode