گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

«چون مسعدی برفت، خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه‌، و چون احمد عبد الصّمدی با وی، این‌ بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش رفت از دست، آن است‌ که ترک خردمند است و پیر شده، نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی‌ بر ما.

طرفه‌تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم، چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند، بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن‌، بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری‌ با ما میگفت که آلتونتاش رایگان‌ از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است‌ و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته‌ است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم: این سلیم‌ است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت، اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: «یا بونصر، رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید .» و بازگشتم.

«پس از آن نماز دیگری‌ پیش امیر نشسته بودم، اسکدار خوارزم‌ بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده. دیوانبان‌ دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد، سخت مهم باشد، آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم، نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد . دانستم که مهمّی افتاده است، چیزی نگفتم و خدمت کردم‌ . گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب‌ بازگشتند و بار بگسست‌ و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت‌ و گفت: بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالار کجاتان‌ سرمست بود نه [به‌] جای خود نشست بلکه فراتر آمد.

خوارزمشاه بخندید، او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است‌ و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد، خود شراب میخورد .» خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من‌ مگوئید. گفت: «آری سیر خورده‌، گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت:

میدانی که چه میگوئی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حدّ خویش نگاه نمیداری. اگر حرمت این مجلس عالی نیستی‌، جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی‌ کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان می‌برآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید . در آن اضطراب‌ از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید، و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت‌ و جان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: «تو که صاحب بریدی، شاهد حال بوده‌ای، چنانکه رفت، انها کن‌ تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند» بنده بشرح‌ بازنمود تا رأی عالی، زاده اللّه علوّا، بر آن واقف گردد، ان- شاء اللّه تعالی.» و رقعتی درج نامه‌ بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن اللّه.»

چون از خواندن نامه فارغ شدم، امیر مرا گفت: چه گوئی‌، چه تواند بود؟

گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست، امّا این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن‌دار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود . و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود، پوشیده انها کند، چنان کش دست دهد . تا نامه پوشیده او نرسد، برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری، چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفه‌یی بخطّ ماست چنین و چنین، و چون نامه وکیل در رسیده باشد، قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته. و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطّفه بخطّ ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام‌ دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک‌ باشد.

تدبیر این چیست؟ گفتم: خواجه بزرگ تواند دانست درمان این، بی‌حاضری وی‌ راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیّر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد و همه شب با اندیشه‌ بودم.

 
sunny dark_mode