گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر ورود الرّسول من بغداد و اظهار موت الخلیفة القادر باللّه رضی اللّه عنه و اقامة رسم الخطبة للامام القائم بامر اللّه أطال اللّه بقاءه و ادام سموّه و ارتقاءه‌

و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت: چنان صواب دیده‌ام که روزی چند بکوشک [در] عبد الاعلی‌ باز رویم که آنجا فراهم‌تر و ساخته‌تر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبه‌داران را برسم‌ بتوان ایستادن‌ و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون از این فارغ شویم، بباغ باز آئیم. خواجه گفت: خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ‌ و سالار غلامان و عارض‌ و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه‌داران و غلامان سرایی‌، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و بنه‌ها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد، رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان‌ مثالی که رسم بود، رسولدار بوعلی را بداد و نامه‌ بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نوشته بودند. و در آخر این قصّه نبشته آید این نامه و بیعت‌نامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم‌ خواجه بونصر، ادام اللّه سلامته و رحم والده‌ .

و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی‌، حکم اللّه بینی و بین من فعل ذلک‌ . و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبه‌داران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند.

تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه‌

غرّه این محرم‌ روز پنجشنبه بود. پیش از روز کار همه راست کردند چون‌ صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت‌ بچند رسته‌ بایستادند؛ دو هزار با کلاه دو شاخ‌ و کمرهای گران ده معالیق‌ بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش‌ و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ‌ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست. و همگان با قباهای دیبای شوشتری‌ بودند. و غلامی سیصد از خاصّگان‌ در رستهای صفّه نزدیک امیر بایستادند با جامه‌های فاخرتر و کلاههای دو شاخ و کمرهای بزر و عمودهای زرّین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصّع بجواهر، و سپری‌ پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان‌، و همه بزرگان درگاه و ولایت‌داران‌ و حجّاب‌ با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند، و بیرون سرای مرتبه‌داران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح‌ و برگستوان و جامه‌های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه‌ بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید.

رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه پیل‌ بخاست، گفتی‌ روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلّفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیّر گشت و در کوشک شد، و امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت بود پیش صفّه‌، سلام کرد رسول خلیفه، و با سیاه بود . و خواجه بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران بجمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بو النّضر بازو گرفت و بنشاند، امیر آواز داد که خداوند امیر المؤمنین‌ را چون ماندی‌؟

رسول گفت «ایزد، عزّ ذکره، مزد دهاد سلطان معظّم را بگذشته شدن امام القادر باللّه امیر المؤمنین، انار اللّه برهانه، انّا للّه و انّا الیه راجعون. مصیبت سخت بزرگ است، امّا موهبت ببقای خداوند بزرگ‌تر . ایزد، عزّ ذکره، جای خلیفه گذشته‌ فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیر المؤمنین را باقی داراد.» خواجه بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند. رسول برخاست و نامه در خریطه‌ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست‌ امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند، بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فرا تخت‌ بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد، امیر گفت: ترجمه‌اش بخوان تا همگان را مقرّر گردد. بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست.

و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه بازبردند.

 
sunny dark_mode