گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

در ایام پیشین به زابلستان

به کشمیر و اقطاع کابلستان

به گاه سفر خواجگان بزرگ

مبارک شمردند دیدار گرگ

قضا را چوگرگی رسیدی به‌را،

نمودندی از شوق بر وی نگاه

همایون شمردندی آثار اوی

تفال زدندی به دیدار اوی

وگر گرگ چنگال کین آختی

برو خواجه تیری نینداختی

یکی مرد دانای با فر و جاه

سفر کرد و برگشت زی جایگاه

بدو گفت بانو که راحت بوی

سلامت رسیدی سلامت‌ بوی

بدین خرمی باز ناید کسی

همانا به ره گرگ دیدی بسی

بدو گفت دانا که در راه من

نیامد بجز فکر آگاه من

سلامت بدان جستم از این سفر

که از دیدن گرگ کردم حذر

به گرگ ار دوصد فال‌ میمون‌ در است

ندیدن ز دیدنش میمون‌تر است

درین‌ قصه‌ پندیست‌ شیرین‌ چو قند

کنون قصه بگذار و بَردار پند

سفر پیشگان رنجبر مردم‌اند

که در راه و بیراه سر در گم‌اند

بود گرگ، این مفتی و آن امیر

فلان‌ شاه‌ و سالار و بهمان‌ وزیر

به صورت مبارک‌، به کردار شوم

به کشی طاوس و زشتی بوم

سر ره به‌ مردم بگیرند تفت

کشیده‌ رده شش‌شش‌ و هفت‌هفت

ربایند از آن قوم‌، بی‌واهمه

گهی جان و گه مال و گاهی رمه

ولی قوم جویند از آنان بهی

مبارک شمارندشان ز ابلهی

نیاز آورند و نیایش کنند

نماز آورند و ستایش کنند

چو طفلان بخندند بر رویشان

دوند از سر کودکی سویشان

گهی دست بوسند و زاری کنند

گهی دست گیرند و یاری کنند

هر آن چیز یابند با نان دهند

گه صلح‌ نان‌، روز کین جان‌دهند

به اغوای گرگان سترگی کنند

به‌ جان هم‌ افتند و گرگی کنند

به پاس بزرگان بکوشند و بس

به‌ میدان سپاهی‌، به‌ ایوان عسس

به‌ تعظیم‌ گرگان، بز و کیش و میش

میان رمه از هم افتند پیش

ز هم جسته پیشی و کوشش کنند

به پیرامن گرک جوشش کنند

گهی شیر بخشند و گه روغنش

ز کرکینه پوشند گرگین تنش

وگر اشتهایش بجنبد دگر

دهندش دل و دنبه و ران و سر

وز بنِ زشت‌پندار و وهم بزرگ

غمین گوسفند است و خوشنود گرگ

ولی مرد دانا کشد کینشان

نبیند به دیدار ننگینشان

که ناید ازین بدسگالان بهی

نباشد به دیدارشان فرهی

کسی عافیت را سزاوار شد

که از میر و سالار بیزار شد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه