یاران، برخیزید و پیام مرا بدنیا رسانید که هر دم برنگی درآید. و از من گوییدش، فریبکارا، از ما دور شو. مگر نه این است که ما بکارها و گفتارهایت آشنائیم؟ بهر چشمان ما خود را آرایش مکن، چرا که هر گاه تو حجاب از رخ می کشی ما قناعت پیشه می کنیم.
و هر گاه که رسواکده های تو دل را بفریبد، چشمهامان را با پوشش یأس همی پوشانیم ما چراگاه های ترا سراسر در نور دیده ایم، و راستی را هیچکدامشان را شایسته نیافته ایم.
آن روز دل غم جهان برخیزد
رنگ غم از آیینه ی جان برخیزد
کاین تیره غبار آسمان بنشیند
وین توده ی خاک از میان برخیزد
خواهی طیران به طور سینا
نزدیک مشو به پورسینا
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند
بد بسی کردی نکوپنداشتی
هیچ جای آشتی نگذاشتی
ندیما! عمر تباه شد و از دست رفت. برخیز تا زمان بگذشته را تاوان خواهیم. برخیز، ای جوان پیمانه ها را از می لبریز ساز و با آن پلیدی ها از من بشوی مرا سیراب ساز، چرا که صبح نزدیک شد، ثریا بغروب فرو رفت و خروس خواند. می را به آب زلال تزویج کن و خرد مرا مهریه ی زناشوئی شان بنه.
ندیما آن جانبخش که استخوان توتیا شده را زندگی می بخشد بی درنگ پیش آور، آن دختر رز را که پیران را جوانی میدهد و هر کسش چشید از دو جهان غایب همی گردد.
مئی که آتش کلیم نور آن، خمره اش دل من و طورش سینه من است. برخیز درنگ مکن چرا که عمر را درنگی نیست، نوشیدنش را سخت مپندار، بس آسان است.
برخیز و آن پیر را که دل از می ناخشنود است بگو مترس، خداوند توبه پذیر و بخشایش گر است. ای معنی دل من سخت اندوهمند است، برخیز و نوائی در نی بیفکن.
ای مغنی نغمه سر کن چرا که جام بدور افتاد، نسیم وزید و قمری خواندن آغازید. نغمه سر کن و یاد دوست مرابخاطر آور و بر گوی که زندگانی بی او بر من گوار نیست.
اما از یاد روزهای فراق بپرهیز چرا که یاد دوری را هرگز طاقت نمی آورم.
دل من را با خواندن اشعار عرب سرشار کن. بگذار شادی و سعادتمان با آنها بکمال رسد نغمه را با همان شعر مستطاب آغاز کن که منش بروزگاران جوانی سروده ام.
«عمر را در قیل و قال سر کرده ایم، ندیما برخیز که فرصت سخت تنگ است » پس از آن، از شعرهای ناب ایرانی برایم سر ده و با آن غمی که بدل هجوم برده از من بران. مغنی با بیتی از مثنوی حکیم مولوی معنوی سخن بیاغاز.
«بشنو از نی چون حکایت می کند - وز جدائی ها شکایت می کند» برخیز و بهر ربان که خواهی مرا مخاطب ساز. شود که دل من از این سالها تنبه پذیرد، همان دل که از حال خویش سخت غافل است و تمام درگیر قیل و قال خویش است.
هر لحظه پای در زنجیری آهنین دارد و نادان وار در سودای بیشی زنجیر خویش است. دلی که حیران گمگشتگی خویش، راه گم کرده است و هرگز از خمار اشتیاق خود بهوش نیاید.
دلی که روزگار درازی با بتان خویش عزلت کرده است و کافران بر اسلامی که دارد میخندند. چقدر فریاد کرده ام که، وای بر دل من، وای دل من اما او را گوش شنوائی نیست. ای بهائی! برخیز و دلی جز آن بهر خویش برگیر. چرا که دل ترا جز هواهایش معبودی نیست.
جنگ، در آغاز چون دوشیزه ای است که با آرایش خویش نادانان را می فریبد. اما زمانی که شعله ور شد و برافروخت، پیرزنی شود بی شوی.
پیر زالی سفید موی که سرو روی خویش را به آرایش فرو می پوشاند و خود را شایسته ی بوس و کنار نشان می دهد.
در رهی میرفت شبلی بیقرار
دید کناسی شده مشغول کار
سوی دیگر چون نظر افکند باز
یک مؤذن دید در بانگ نماز
گفت نیست این کار خالی از خلل
هر دو را می بینم اندر یک عمل
زانکه هست این بیخبر چون آندگر
از برای یک دو من نان کارگر
بلکه آن کناس در کار است راست
وین مؤذن غره ی روی وریاست
پس در این معنی بلاشک ای عزیز
از مؤذن به بود کناس نیز
تا خود با نفس و شیطانی ندیم
پیشه خواهی داشت کناسی مقیم
گر درخت دیو از دل برکنی
جان خود زین بند مشگل برکنی
ور درخت دیو میداری بجای
با سگ و با دیو باشی همسرای
از دست غم تو ای بت حور لقا
نه پای ز سر دانم و نه سر از پا
گفتم دل و دین ببازم از غم برهم
این هر دو بباختیم و غم مانده بجا
دل درد و بلای عشقت افزون خواهد
او دیده ی خود همیشه در خون خواهد
وین طرفه که این زآن بحل میطلبد
وان در پی آن که عذر این چون خواهد
دل جور تو ای مهر گسل میخواهد
خود را به غم تو متصل میخواهد
میخواست دلت که بیدل و دین باشم
بازآ که چنان شدم که دل میخواهد
هرگز نرسیده ام من سوخته جان
روزی به امید
در بخت سیه ندیده ام هیچ زمان
یک روز سفید
قاصد چو نوید وصل با من می گفت
آهسته بگفت
در حیرتم از بخت بد خود که چسان
این حرف شنید
عابدی در کوه لبنان بد مقیم
در بن غاری چون اصحاب رقیم
روی دل از غیر حق برتافتم
گنج عزت را زعزلت یافته
روزها میبود مشغول صیام
یک ته نان میرسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدو نصفی سحور
وز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همین منوال حالش میگذشت
نامدی از کوه هرگز سوی دشت
از قضا یکشب نیامد آن رغیف
شد زجوع آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا و آنگه عشا
دل پر از وسواس و در فکر عشا
بس که بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زان مقام دلپذیر
بهر قوتی آمد آن عابد بزیر
بود یک قربه به قرب آن جبل
اهل آن قریه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد
گبر او را یک دو نان جو بداد
عابد آن نان بستد و شکرش بگفت
وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر
تا کند افطار بر خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی
مانده از جوع استخوانی و رگی
پیش او گر خط پرگاری کشی
شکل نان بیند بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب در دنبال عابد بو گرفت
از پی او رفت و رخت او گرفت
زآن دو نان عابد یکی پیشش فکند
پس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پی آمدش
تا مگر بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر دادش روان
تا که باشد از عذابش در امان
کلب آن نان دگر را نیز خورد
پس روان گردید از دنبال مرد
همچو سایه از پی او میدوید
عف و عف می کرد و رختش می درید
گفت عابد چون بدید این ماجرا
من سگی چون تو ندیدم بیحیا
صاحبت غیر دو نان جو نداد
وان دورا خود بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست؟
وین همه رختم دریدن بهر چیست؟
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بیحیا من نیستم چشمت بمال!
هست از وقتی که من بودم صغیر
مسکنم ویرانه ی این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنم
خانه اش را پاسبانی میکنم
گه بمن از لطف نانی میدهد
گاه مشت استخوانی میدهد
گاه از یادش رود اطعام من
در مجاعت تلخ گردد کام من
روزگاری بگذرد کاین ناتوان
نه زنان یابد نشان نه زاستخوان
گاه هم باشد که این گبر کهن
نان نیابد بهر خود نه بهر من
چونکه بر درگاه او پرورده ام
رو بدرگاهی دگر ناورده ام
هست کارم بر دراین پیر گبر
گاه شکر نعمت او گاه صبر
تو که نامد یک شبی نانت بدست
در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو برتافتی
بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی دوست را بگذاشتی
کرده ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف ای مرد گزین
بیحیاتر کیست، من یا تو ببین؟
مرد عابد زین سخن مدهوش شد
دست خود بر سر بزد، بیهوش شد
ای سگ نفس بهائی یاد گیر
این قناعت از سگ آن گبر پیر
بر تو گراز صبر نگشاید دری
از سگ گرگین گبران کمتری
ترککان چون اسب یغما پی کنند
هر چه بپسندند غارت می کنند
ترک ما برعکس باشد کار او
حیرتی دارم ز کار و بار او
کافر است و غارت دین میکند
من نمیدانم چرا این می کند
روز از دود دلم تاریک و تار
شب چو روز آمد زآه شعله باز
کارم از هندی و زلفش واژگون
روز من شب شد شبم روز از جنون
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری است که به صحبت از فریبکاریها و نیرنگهای دنیا میپردازد و دعوت به برخاستن از غفلت و یادآوری حقیقیات زندگی دارد. شاعر به دوستانش میگوید که از فریبهای ظاهری دوری کنند و به واقعیات بپردازند. وی همچنین از اهمیت توبه و بخشش خداوند سخن میگوید و به نوشیدن شراب به عنوان نمادی از لذتهای زندگی اشاره میکند.
شاعر به یاد جداییها و مشکلات زندگی میافتد و در عین حال به امید به آینده و روزی بهتر، بر قناعت و عشق به خداوند تأکید میکند. او به مثالی از زندگی یک عابد و سگی که در جستجوی نان است، اشاره میکند تا اهمیت قناعت و صبر را نشان دهد.
در پایان نویسنده زشتی و زیبایی دنیای مادی را به چالش میکشد و از مخاطب میخواهد تا به درون خود نگاهی بیندازد و از هوسها و آرزوهای بیپایه دوری کند.
هوش مصنوعی: دوستان، بیدار شوید و پیام من را به دنیا برسانید که هر لحظه ممکن است خبری تازه بیاید. و به او بگویید، خودپسند، از ما فاصله بگیر. آیا ما به کارها و سخنان تو آشنا نیستیم؟ برای ما خود را زینت نده، زیرا هر بار که حجاب از چهره برمیداری، ما در برابر زیباییات تسلیم میشویم.
هوش مصنوعی: هرگاه که دامان سرشت تو دلهامان را فریب دهد، چشمانمان را با غم و ناامیدی میپوشانیم. ما تمام سرزمینهای تو را در نور دیدهایم، اما واقعاً هیچیک از آنها را شایسته ندانستهایم.
هوش مصنوعی: در آن روز، غم و اندوه از دنیا برطرف میشود و رنگ غم از روح و دل انسان نیز محو خواهد شد.
هوش مصنوعی: به زودی این گرد و غبار آسمان برطرف خواهد شد و این توده خاکی هم دوباره بلند خواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی پرواز کنی و به اوج برسدی، نزدیک به شخصیتهای بزرگ و عارفان نرو، چرا که آنها راهی خاص و گامی متفاوت در زندگی دارند.
هوش مصنوعی: دل خود را به محبت و سخنان پیامبر اسلام بسپار، ای فرزند علی، که دستورهای بوعلی (ابن سینا) نیز در این راستاست.
هوش مصنوعی: تو بدیهای زیادی کردی و هیچوقت فکر نک کردی که راهی برای آشتی باقی بگذاری.
هوش مصنوعی: ای دوستم! عمر ما هدر رفت و از بین رفت. بلند شو تا بتوانیم به گذشتهمان پاسخ بدهیم. بپاخیز، ای جوان، و جامها را از شراب پر کن و مرا از آن آلودگیها پاک کن و سیرابم کن، چون صبح به زودی فرامیرسد؛ ستارهی ثریا غروب کرده و خروس بیدار شده است. شراب را با آب زلال ترکیب کن و عقل و اندیشهام را به عنوان هدیهای برای زندگی مشترک قرار بده.
هوش مصنوعی: به سوی آن نیروی زندگیدهندهای که مانند سنگ توتیا وجود تو را زنده میکند، بیدرنگ روی آور. آن دخترِ گلی را که جوانی را به پیران میبخشد، بیاور؛ زیرا هرکس که او را تجربه کند، از هر دو جهان محو و غایب میشود.
هوش مصنوعی: مئی که نور آتش کلیم، شعلهای از عشق در دل من است و سینهام نیز محلی برای این احساسات. پس زود برخیز، زیرا عمر به تأخیر نمیافتد و نوشیدن لذتها را سخت نپندار، چرا که میتوان با آسانی از آنها بهرهمند شد.
هوش مصنوعی: بپا خیز و به آن پیر بگو که نگران نباشد، چون خداوند توبه را میپذیرد و بخشنده است. ای کسی که معنی دل من را میدانی، من بسیار اندوهگینم؛ برخیز و صدایی در نی بیفکن.
هوش مصنوعی: ای خواننده، آواز بخوان چرا که شیشه و جام شادابی سرنگون شد، نسیم وزید و قمری شروع به خواندن کرد. آواز سر بده و یاد دوست را در خاطر بیاور و بگو که زندگی بدون او برای من خوشایند نیست.
هوش مصنوعی: اما از به یاد آوردن روزهای جدایی خودداری کن، زیرا من هرگز نمیتوانم تحمل کنم که به یاد دوری بیفتم.
هوش مصنوعی: دل من را با خواندن اشعار عربی لبریز کن. بگذار با آن اشعار، شادی و خوشبختی ما به کمال برسد. نغمه را با همان شعری آغاز کن که در روزهای جوانی سرودهام.
هوش مصنوعی: ما عمرمان را در جدال و حواشی گذراندهایم، ای دوست، بپا برخیز زیرا زمان بسیار محدود است. سپس برایم اشعار زیبا و ناب ایرانی بخوان و با آن احساسی که در دل دارم را از من دور کن. ای خواننده، با شعری از مثنوی مولوی، داستانی معنوی را آغاز کن.
هوش مصنوعی: بشنو از نی که چه داستانی را برایت تعریف میکند و از جداییها و دردهایش مینالد. حالا برخیز و هر گونه که میخواهی با من صحبت کن. امید دارم که دل من بعد از این همه سال بیدار شود، دلی که از حال خودش بسیار غافل بوده و فقط درگیر مشغلهها و حواشی زندگیاش است.
هوش مصنوعی: هر لحظه در بند زنجیری آهنی قرار دارد و نادانانه در آرزوی بیشتری از آن زنجیر است. دلی که در سردرگمی گم شده و راه را گم کرده است، هرگز نمیتواند از شوق و اشتیاقش هوشیار شود.
هوش مصنوعی: دلی که مدت طولانی تنها زندگی کرده و در کنار نامعتقدان به دینش است، به وضعیت خودش فکر میکند و از اینکه دیگران به ایمانی که دارد میخندند، ناراحت است. او بارها شکایت کرده و به دلش میگوید که چقدر حالش بد است، اما دلش به این صحبتها توجهی نمیکند. ای عزیز! برخیز و دلی متفاوت برای خودت انتخاب کن. زیرا دل تو تنها در بند خواستههایش است.
هوش مصنوعی: جنگ در ابتدا مانند دختری زیبا است که با ظاهر فریبندهاش مردم نادان را به خود جذب میکند. اما زمانی که به اوج میرسد و شدت مییابد، مثل یک پیرزن میشود که دیگر جوانی و زیباییاش را ندارد و تنها به ویرانی و درد تبدیل میشود.
هوش مصنوعی: مرد سالخوردهای با موی سفید که به زیبایی و آرایش خود میپردازد و تلاش میکند خود را فردی دوستداشتنی و لایق محبت نشان دهد.
هوش مصنوعی: شبلی در راهی میرفت و بیقرار بود. در طول مسیرش، شخصی را دید که مشغول کارش بود.
هوش مصنوعی: زمانی که به سوی دیگر نگاه کردم، متوجه شدم که یک مؤذن در حال اذان گفتن برای نماز است.
هوش مصنوعی: این کار را خالی از نقص نمیدانم و هر دو نفر را در یک عمل مشاهده میکنم.
هوش مصنوعی: چون او از حال من بیخبر است، به خاطر یک یا دو من نان، زحمت کشیدم.
هوش مصنوعی: آن فرد دانا در کار خود جدی و با هدف است، اما این مؤذن دچار غرور از چهره و مقام خود شده است.
هوش مصنوعی: بنابراین در این مورد بدون شک، ای عزیز، صدای مؤذن از صدای خنّاس بهتر است.
هوش مصنوعی: هرگاه با نفس و شیطان در ارتباط باشی، هرگز نمیتوانی به آرامش و ثبات دست یابی.
هوش مصنوعی: اگر بتوانی رنج و دردهای درونی خود را کنار بگذاری، میتوانی از بند مشکلات زندگی رهایی یابی.
هوش مصنوعی: اگر درختی از دیو داشته باشی، بهتر است که به جای همراهی با سگ و دیو، دوستی را انتخاب کنی.
هوش مصنوعی: من نه میتوانم از احساس غم و اندوه تو دست بکشم، نه میتوانم از دلتنگیام رها شوم، چرا که در این عشق کاملاً غرق شدهام.
هوش مصنوعی: گفتم که از درد و غم، هم دل و هم ایمانم را فدای این مساله میکنم، اما در نهایت نه تنها آن دو را از دست دادم، بلکه غمم نیز باقی ماند.
هوش مصنوعی: دل با درد و مشکلات عشق تو بیشتر میشود و او همیشه چشمانش را در اشک خواهد دید.
هوش مصنوعی: این جالب است که آن طرف از این موقعیت درخواست حل مشکل میکند، در حالی که آن سمت دیگر به دنبال این است که چگونه میتواند برای این مسئله عذر بیاورد.
هوش مصنوعی: دل من که تحت تأثیر محبت تو قرار گرفته، میخواهد خود را به غم تو پیوند بزند و در این غم غوطهور شود.
هوش مصنوعی: این قلب تو میخواست که همچون بیدل و دین پر احساس باشم، اکنون بازگرد که من به آن حالتی رسیدهام که دل تو آرزو میکند.
هوش مصنوعی: هرگز به آرزوهایم نرسیدهام و همیشه در حسرت روزی هستم که جانم را به آن امید سپردهام.
هوش مصنوعی: هرگز در دوران بدبختی خود، روزی خوش و روشن را ندیدهام.
هوش مصنوعی: پیامآور به آرامی خبر وصل را به من میداد.
هوش مصنوعی: من از بدبختی خود در شگفتم که چطور چنین حرفی را شنیدم.
هوش مصنوعی: در کوههای لبنان عابدی زندگی میکند که در یک غار استقرار یافته و به دور از مردم و در آرامش به عبادت و عبادتگذاری مشغول است. او مانند کسانی است که در گذشته به زندگی زاهدانه و دور از دنیا پرداختهاند.
هوش مصنوعی: من از عشق به غیر حق بینیاز شدم و گنجینهی شرف و عزت را از دل خاک و فقر به دست آوردم.
هوش مصنوعی: او در طول روزها مشغول روزهداری بود و فقط یک تکه نان برایش در وقت شام میرسید.
هوش مصنوعی: نصف آن شب را با او گذراند و نیمی از صبحانه را خورد. او در دلش به اندازه صد شادی، قناعت و راضی بود.
هوش مصنوعی: این فرد همیشه به همین صورت زندگی میکرد و هرگز از کوه به دشت نمیرفت.
هوش مصنوعی: شبی به طور اتفاقی آن دوست زیبا نیامد و به خاطر این غم، آن پارسا به شدت ناراحت و ضعیف شد.
هوش مصنوعی: مغرب به زیبایی و هنرمندی خود را نشان داد و سپس در شب، دل پر از اضطراب و در نگرانی به شب فکر کرد.
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم به خاطر نیازهای زندگی و دغدغهها و نگرانیهایشان، نه به عبادت میپردازند و نه میتوانند آرام بخوابند.
هوش مصنوعی: هنگامی که صبح با زیبایی و دلپذیریاش فرا رسید، آن عابد به زیر آمد تا از قوت و قدرتی که به او میرسید بهرهمند گردد.
هوش مصنوعی: در یک دهکده، جایی نزدیک به کوهی، مردمی زندگی میکردند که همگی کافر و نیرنگباز بودند.
هوش مصنوعی: یک شخص عابد نزد فردی از پیروان زرتشتی به درب خانهاش رفت. آن زرتشتی به او چند نان جو داد.
هوش مصنوعی: عابدی نان را برداشت و شکرش را گفت و از اینکه به هدف خود رسید، بسیار شگفتزده شد.
هوش مصنوعی: دلیر به سمت جایگاه خود روانه شد تا در زمان افطار، نان جو بخورد.
هوش مصنوعی: در خانه کافران، سگی گرسنه مانند گرگی باقی مانده که به دنبال استخوان و لختهای خون میگردد.
هوش مصنوعی: اگر در حضور او با خطی نامنظم و بینظم چیزی بنویسی، او به قدری خوشحال میشود که شکل نان را ببیند و از شادی جانش را از دست خواهد داد.
هوش مصنوعی: اگر خبری از زبان کسی بگذرد، ممکن است او فکر کند که به واقعیت تبدیل شده است. در این حالت، هوش و درک او ممکن است از بین برود.
هوش مصنوعی: سگی که در پی عابدی میرفت، بوی او را حس کرد و پس از آن به دنبال او روانه شد و لباس او را نیز گرفت.
هوش مصنوعی: یکی از عابدان، نانی را نزد خود ریخت و با این کارش، همواره از دچار شدن به آسیب و مشکل دور ماند.
هوش مصنوعی: سگ آن نان را بخورد و عواقبش را ببیند، شاید این تجربه باعث شود که دیگر به آن نان نزدیک نشود.
هوش مصنوعی: یک عابد نان دیگری به او داد تا از عذابها در امان بماند.
هوش مصنوعی: سگ هم نان دیگری را خورد و سپس از پی مرد رفت.
هوش مصنوعی: به مانند سایهای که دائم به دنبال او میدود، عف (عف بودن به معنای تند و سریع دویدن) میکرد و لباسش را پاره میکرد.
هوش مصنوعی: عابد وقتی این اتفاق را دید، گفت: من هرگز سگی مانند تو را ندیدهام که اینقدر بیشرم باشد.
هوش مصنوعی: دوستت فقط به تو دو نان جو داد و آن زمان را که از تو دور بود، خودت خراب کردی ای که نابهنجار هستی.
هوش مصنوعی: دیگر چرا باید برای دنبال کردن چیزهای بیاهمیت تلاش کنم؟ و این همه زخم و آسیب که به من رسیده، برای چه هدفی است؟
هوش مصنوعی: سگ به زبان آمد و گفت: ای کسی که به کمال رسیدهای، من بیشرم نیستم، بنابراین به چشمت دست نزن!
هوش مصنوعی: از زمانی که من کودک بودم، خانهام همان ویرانهای است که به پیرمرد زرتشتی تعلق دارد.
هوش مصنوعی: من به گوسفندش رسیدگی میکنم و از خانهاش مراقبت میکنم.
هوش مصنوعی: گاهی به من با محبت و نوازش نانی میدهد و گاهی هم فقط با بیمحلی و سردی، تنها پوستهای از استخوان را در اختیارم میگذارد.
هوش مصنوعی: گاه پیش میآید که او را از یاد میبرم و این باعث میشود که شیرینی ارتباط ما به تلخی بدل شود.
هوش مصنوعی: زمانی خواهد آمد که این ناتوان نه قدرت مبارزهای خواهد داشت و نه نشانهای از رنج و سختی بر او باقی خواهد ماند.
هوش مصنوعی: گاهی پیش میآید که این فرد بیمذهب و قدیمی، حتی برای خودش هم نانی پیدا نکند، نه برای من.
هوش مصنوعی: چون من در مقابل او بزرگ شدهام، به جایی دیگر نمیروم.
هوش مصنوعی: من همیشه در برابر این انسان بزرگ و با تجربه، به دو کار مشغول هستم: گاهی شکرگزار نعمتهای او هستم و گاهی هم صبر پیشه میکنم.
هوش مصنوعی: تو که یک شب هم برای من غذایی نیاوردی، صبر من در برابر این یاد تو به پایان رسید.
هوش مصنوعی: وقتی از در به روزیدهنده (رزاق) دور شدی، به سمت درگاه یک کافر (گبر) شتابزده میروی.
هوش مصنوعی: به خاطر تأمین روزی، دوستی را ترک کرده و با دشمن او مصالحه کردهای.
هوش مصنوعی: ای مرد، خودت انصاف بده که کدام یک از ما دو نفر، بیحیاتر است: من یا تو؟
هوش مصنوعی: مرد عابد از این حرف حیرتزده شد و دستش را به نشانهی تعجب بر سر گذاشت و بیهوش گردید.
هوش مصنوعی: ای نفس، مانند سگ، قناعت را از پیرمرد گبر (زرتشتی) یاد بگیر.
هوش مصنوعی: اگر صبر تو به اندازهای باشد که در برابر مشکلات و مصائب قوی باشی، هیچ خطر و مشکلی نمیتواند تو را بازدارد. پس بایستی از خطرات و چالشها نترسی و قوی بمانی.
هوش مصنوعی: ترکان مانند اسب دزدها در پی میگردند و هر چیزی را که خوششان بیاید، میدزدند.
هوش مصنوعی: رفتار او به طور عجیبی با توقعات من متفاوت است و من از کارهای او حیرت زدهام.
هوش مصنوعی: این شخص به دین بیاحترامی میکند و آن را مورد آزار و غارت قرار میدهد، اما من نمیدانم که چرا چنین کاری انجام میدهد.
هوش مصنوعی: روزها به خاطر غم و اندوهی که در دلم دارم، تاریک و gloomy است و شبها نیز با نالهها و آتش احساساتم به روشنی روز میماند.
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی معشوق، باعث شده که روز من به شب تبدیل شود و شبها نیز برایم همچون روز روشن باشند. این احساس شگفتانگیز ناشی از دیوانگی و عشق عمیق من به اوست.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.