گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم، مگر زاهدی زرق کوش

دگر رند بیهوش پیمانه نوش

برفتند با هم رهی بیخلاف

بخم ریختند آب انگور صاف

یکی سرکه میخواست، آن یک شراب

ببین تا فلک زد چه نقشی بر آب؟!

خم سرکه شد باده یی نغز و خوش

خم باده شد سرکه یی بس ترش

چو بودند در کار خود ناتمام

یکی سوخت پاک و یکی ماند خام