گنجور

 
آذر بیگدلی

ای بسا خشم، که صد لطف عیان است ازو

ای بسا لطف، که صد زخم نهان شد در وی

روی در هم کشم، از بوسهٔ شیرین لب یار

همچو مستی که کشد رو به هم از تلخی می

بشکر خنده گشایم دهن از دیدن غیر

همچو آن شیر که روباه ببیند از پی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی

موزهٔ چینی می‌خواهم و اسب تازی

قطران تبریزی

هنری مرد نباشد بر هر کس خطری

چون چنین است ترا چیست کنون زین هنری

ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا

ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری

بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی

[...]

امیر معزی

ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی

زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی

نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را

تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی

لعبت چشم منی چشم منت باد نثار

[...]

سنایی

نکند دانا مستی نخورد عاقل می

ننهد مرد خردمند سوی مستی پی

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا

نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی

گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه