گنجور

 
آذر بیگدلی

غمت، که غیر منش با کس آشنایی نیست

تو گر جدا شوی، او را زمن جدایی نیست

خوشم که غیر، تو را دوش مینمود بمن؛

گمانش اینکه تو را با من آشنایی نیست!

چو رفتی از سر بالین من، دگر ز توام

جز این امید که سوی مزارم آیی نیست

خوش آنکه غیر بمن رنجش تو چون بیند

ز ناز داند و گوید: ز بیوفائی نیست

بیا که بی مه رویت به کلبهٔ آذر

اگر شب است، وگر روز روشنایی نیست