گنجور

 
آذر بیگدلی

چرا، هر جا مرا دیدی،از آنجا آمدی بیرون؟!

محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!

ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم

در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!

شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛

نخواهم زنده شد، گیرم که فردا آمدی بیرون!

زدی آتش بجان بلبل و قمری که از گلشن

سحر چون شاخ گل ای سرو بالا آمدی بیرون

ز تنهایی ننالم، لیک از آن نالم که در خلوت

مرا بگذاشتی تنها و تنها آمدی بیرون