گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

آن حاضر اسرار طریقت آن ناظر انوار حقیقت آن ادب یافته عتبه عبودیت آن جگر سوخته جذبه ربوبیت آن سبق برده در مریدی و پیری قطب وقت عثمان حیری رحمة الله علیه از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوف بود و رفیع قدر بود و عالی همت و مقبول اصحاب و مخصوص بانواع کرامات و ریاضات و وعظی شافی داشت و اشارتی بلند و در فنون علوم و طریقت و شریعت کامل بود و سخنی موزون و مؤثر داشت و هیچکس را در بزرگی او سخن نیست چنانکه اهل طریقت در عهداو چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست عثمان در نیشابور و جنید در بغداد و بوعبدالله الجلا بشام و عبدالله محمدرازی گفت: جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشان را از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم شناساتر بخدای از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان ازو بود و او با جنید و روبم و یوسف حسین و محمدفضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود اول یحیی معاد و دوم شاه شجاع کرمانی و سوم ابوحفص حداد و هیچکس از مشایخ ازدل پیران چندان بهره نیافت که او یافت و در نیشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوف بیان کرد و ابتداء او آن بود که گفت: پیوسته دلم چیزی از حقیقت می‌طلبید در حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی داشتم و پیوسته بدان می‌بودم که جز این که عامه بر آنند چیزی دیگر هست و شریعت را اسراریست جز این ظاهر.

نقلست که روزی به دبیرستان می‌رفت با چهار غلام یکی حبشی و یکی رومی و یکی کشمیری و یکی ترک و دواتی زرین در دست و دستاری قصب بر سر و خزی پوشیده بکاروانسرائی کهنه رسید و در نگریست خری دید پشت ریش کلاغ از جراحت او می‌کند و اور ا قوت آن نه که براند رحم آمدش غلام را گفت: تو چرا با منی گفت: تا هر اندیشه که بر خاطر تو بگذرد با آن یار تو باشیم در حال جبه خز بیرون کرد و بر دراز گوش پوشید و دستاری قصب بوی فرو بست در حال آن خر به زبان حال در حضرت عزت مناجاتی کرد بوعثمان هنوز به خانه نرسیده بود که واقعه مردان بوی فرو آمد چون شوریدهٔ به مجلس یحیی افتاد از سخن یحیی معاذ کار بروی گشاده شد از مادر و پدر ببرید و چندگاه درخدمت یحیی ریاضت کشید تا جمعی از پیش شاه شجاع کرمانی برسیدند و حکایت شاه بازگفتند او را میلی عظیم بدیدن شاه کرمانی پدید آمد دستوری خواست و به کرمان شد به خدمت شاه شاه او را بار نداد گفت: تو بارجاخو کرده و مقام یحیی رجاست کسی که پرورده رجا بود از وی سلوک نباید که بر جا تقلید کردن کاهلی بار آورد و رجا یحیی را تحقیق است و ترا تقلید بسیار تضرع نمود و بیست روز بر آستانه او معتکف شد تا بار دادند در صحبت او بماندو فوائد بسیاری گرفت تا شاه عزم نیشابور کرد به زیارت بوحفص عثمان با وی بیامد و شاه قبا می‌پوشید بوحفص شاه را استقبال کرد و ثنا گفت: پس بوعثمان را همه همت صحبت بوحفص بود اما حشمت شاه او را از آن منع می‌کرد که چیزی گوید که شاه غیور بود بوعثمان ازخدای می‌خواست تا سببی سازد که بی‌آزار شاه پیش بوحفص بماند از آنکه کار بوحفص عظیم بلند می‌دید چون شاه عزم بازگشتن کرد بوعثمان هم برگ راه بساخت تاروزی بوحفص گفت: با شاه به حکم انبساط این جوان را اینجا بمان که ما را با وی خوش است شاه روی به عثمان کرد و گفت: اجابت کن شیخ را پس شاه برفت و بوعثمان آنجا بماند و دید آنچه دید تا ابوحفص در حق ابوعثمان.

گفت: که آن واعظ یعنی یحیی معاذ را او را به زیان آورد تا که به صلاح باز آید یعنی نخست آتشی بوده است کسی می‌بایست تا آن را زیادت کند و نبود.

نقلست که بوعثمان گفت: هنوز جوان بودم که بوحفص مرا از پیش خود براند.

و گفت: نخواهم که دگر نزدیک من آئی هیچ نگفتم و دلم نداد که پشت بر وی کنم همچنان روی سوی او بازپس می‌رفتم گریان تا از چشم او غایب شدم ودر برابر او جائی ساختم و سوراخی بریدم و از آنجا او را می‌دیدم و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر به فرمان شیخ چون شیخ مرا چنان دید و آن حال مشاهده کرد مرا بخواند و مقرب گردانید ودختر بمن داد.

و سخن اوست که چهل سال است تا خداوند مرا در هر حال که داشته است کاره نبوده‌ام و مرا از هیچ حال به حالی دیگر نقل نکرده است که من در آن حال ساخط بوده‌ام و دلیل برین سخن آنست که منکری بود او را به دعوت خواند بوعثمان برفت تا بدرسرای او گفت: ای شکم خوار چیزی نیست بازگرد بوعثمان بازگشت چون باره بازآمد آوزا داد که ای شیخ یا پس بازگشت گفت: نیکو جدی داری در چیزی خوردن کمتر است برو شیخ برفت دیگر بار بخواند باز آمد گفت: سنگ بخور و الا بازگرد شیخ برفت دیگر همچنین تاسی بار او را می‌خواند و می‌راند شیخ می‌آمد و می‌رفت که تغیری در وی پدید نمی‌آمد بعد از آن مرد در پای شیخ افتاد و بگریست و توبه کرد و مرید او شد و گفت: تو چه مردی که سی بار ترا بخواری براندم یک ذره تغیر در تو پدید نیامد بوعثمان گفت: این سهل کاریست کار سگان چنین باشد که چون برانی بروند و چون بخوانی بیایند و هیچ تغیر در ایشان پدید نیاید این پس کاری نبود که سگان با ما برابرند کار مردان کار دیگر است.

نقلست که روزی می‌رفت یکی از بام طشتی خاکستر بر سر او ریخت اصحاب در خشم شدند خواستند که آنکس را جفا گویند بوعثمان گفت: هزار بار شکر می‌باید کرد که کسی که سزای آتش بود به خاکستر با او صلح کردند.

بوعمرو گفت: در ابتدا توبه کردم در مجلس بوعثمان و مدتی بر آن بودم باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض کردم و هر جائی که او را می‌دیدم می‌گریختم روزی ناگه بدو رسیدم مر او گفت: ای پسر با دشمنان منشین مگر که معصوم باشی از آنکه دشمن عیب تو بیند چون معیوب باشی دشمن شاد گردد و چون معصوم باشی اندوهگین شود اگر ترا باید که معصیتی کنی پیش ما آی تا ما بلاء ترا به جان بکشیم و تو دشمن کام نگردی چون شیخ این بگفت: دلم از گناه سیر شد و توبه نصوح کردم.

نقلست که جوانی قلاش می‌رفت ربابی در دست و سرمست ناگاه بوعثمان رادید موی در زیر کلاه پنهان کرد و رباب در آستین کشید پنداشت که احتساب خواهد کرد بوعثمان از سر شفقت نزدیک او شد و گفت: مترس که برادران همه یکی‌اند جوان چون آن بدید توبه کرد و مرید شیخ شد و عسلش فرمود و خرقه در وی پوشید و سربرآورد و گفت: الهی من از آن خود کردم باقی ترا می‌باید کرد در ساعت واقعه مردان بوی فرو آمد چنانکه بوعثمان در آن واقعه متحیر شد نماز دیگر را ابوعثمان مغربی برسید بوعثمان حیری گفت: ای شیخ در رشک می‌سوزم که هرچه ما بعمری دراز طمع می‌داشتیم رایگان بسر این جوان درافکندند که از معده‌اش بوی خمر می‌آید تا بدانی که کار خدای دارد نه خلق.

نقلست که یکی از او پرسید که به زبان ذکر می‌گویم دل با آن یار نمی‌گردد گفت: شکر کن که یک عضو باری مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند باشد که دل نیز موافقت کند.

نقلست که مریدی پرسید که چگوئی در حق کسی که جمعی برای او برخیزند خوش آید و اگر نخیزند ناخوش آید شیخ هیچ نگفت: تا روزی در میان جمعی گفت: از من مسئله چنین و چنین پرسیدند چه گویم چنین کسی را که اگر در همین بماند گو خواه ترسا میرخواه جهود.

نقلست که مریدی ده سال خدمت او کرد و از آداب و حرمت هیچ بازنگرفت و با شیخ به سفر حجاز شد و ریاضت کشید و در این مدت می‌گفت: که سری از اسرار با من بگوی تا بعد از ده سال شیخ گفت: چون بمبرز روی ایزار پای بکش که این سخن دراز است فهم من فهم این سخن بدان ماند که از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند رحمةالله علیه که معرفت چیست گفت: آنکه کودکان را گویند که بینی پاک کن آنگه حدیث ما گفت.

و گفت: صحبت با خدای به حسن ادب باید کرد و دوام هیبت و صحبت با رسول صلی الله و علیه و سلم به متابعت سنت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیا به حرمت داشتن و خدمت کردن و صحبت با برادران بتازه روئی اگر در گناه نباشند و صحبت با جهال بدعا و رحمت کردن بر ایشان و گفت: چون مریدی چیزی شنود از علم این قوم و آن را کار فرماید نور آن به آخر عمر در دل او پدید آید ونفع آن بدو رسد و هرکه ازو آن سخن بشنود او را سود دارد و هر که چیزی شنود از علم ایشان و بدان کار نکند حکایتی بود که یاد گرفت روزی چند برآید فراموش شود.

و گفت: هر که را در ابتداء ارادت درست نبود بنده اور ا به روزگار نیفزاید الا ادبار.

و گفت: هرکه سنت را بر خود امیر کند حکمت گوید و هر که هوا را بر خود امیر کند بدعت گوید.

و گفت: هیچ کس عیب خود نه‌بیند تا هیچ ازو نیک و بیند که عیب نفس کسی بیند که در همه حالها خود رانکوهیده دارد.

و گفت: مرد تمام نشود تا در دل او چهار چیز برابر نگردد منع و عطا و ذل و عز.

وگفت: که عزیزترین چیزی بروی زمین سه چیز است عالمی که سخن او از علم خودبود و مریدی که او را طمع نبود و عارفی که صفت حق کند بی‌کیفیت.

و گفت: اصل ما درین طریق خاموشی است و بسنده کردن به علم خدای.

و گفت: خلاف سنتدر ظاهر علامت ریاء باطن بود.

و گفت: سزاوار است آنرا که خدای تعالی به معرفت عزیز کرد که او خود را به معصیت ذلیل نکند.

و گفت: صلاح دل در چهار چیز است در فقر به خدای و استغنا از غیر خدای و تواضع و مراقبت و گفت: هر کرا اندیشه او در جمله معانی خدای نبود نصیب او در جمله معانی ازخدای ناقص بود.

و گفت: هر که تفکر کند در آخرت و پایداری آن رغبت در آخرتش پدید آید.

و گفت: هر که زاهد شود در نصیب خویش از راحت و عز و ریاست دلی فارغش پدید آید و رحمت بر بندگان خدای.

و گفت: زهد دست داشتن دنیاست و پاک ناداشتن اندر دست هر که بود.

و گفت: اندوهگین آن بود که پروای آتش نبود که از اندوه برسد.

و گفت: اندوه بهمه وجه فضیلت مؤمن است اگر به سبب معصیت نبود.

و گفت: خوف از عدل اوست و رجا از فضل او.

و گفت: صدق خوف پرهیز کردن است از روزگار بظاهر و باطن.

و گفت: خوف خاص در وقت بود و خوف عام در مستقبل.

و گفت: خوف ترا به خدای رساند و عجب دور گرداند.

و گفت: صابر آن بود که خوی کرده بود به مکاره کشیدن.

و گفت: شکر عام بر طعام بود و بر لباس و شکر خاص بر آنچه در دل ایشان آید از معانی.

و گفت: اصل تواضع از سه چیز است از آنکه بنده از جهل خویش به خدای تعالی یاد کندو از آنکه از گناه خویش یاد کند و آنچه احتیاج خویش به خدای تعالی یاد کندوگفت: توکل بسنده کردن است به خدای از آنکه اعتماد بروی دارد.

و گفت: هر که از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای در آنچه گوید او مستدرج بود.

و گفت: یقین آن بود که اندیشه و قصد کار فردا او را اندک بود.

و گفت: شوق ثمره محبت بود هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدای و لقاء خدای بود.

و گفت: بقدر آنکه بدل بنده از خدای تعالی سروری رسد بنده را اشتیاق پدید آید بدو و بقدر آنکه بنده از دور ماندن او و از راندن او می‌ترسد بدو نزدیک شود.

و گفت: بخوف محبت درست گردد و ملازمت ادب بر دوست مؤکد گردد. و گفت محبت را از آن نام محبت کردند که هر چه در دل بود جز محبوب محو گرداند.

و گفت: هر که وحشت غفلت نچشیده باشد حلاوت انس نیابد.

و گفت: تفویض آن بود که علمی که ندانی به عالم آن علم بگذاری و تفویض مقدمه رضا است و الرضا باب الله الاعظم.

و گفت: زهد در حرام فریضه است و در مباح وسیلت و در حلال قربت.

و گفت: علامت سعادت آنست که مطیع می‌باشی و می‌ترسی که نباید که مردود باشی.

و گفت: علامت شقاوت آن است که معصیت می‌کنی و امید داری که مقبول باشی.

و گتف عاقل آنست که از هرچه ترسد پیش از آنکه در اوفتد کار آن بسازد و گفت تو در زندانی ازمتابعت کردن شهوات خویش چون کار به خدای بازگذاری سلامت یابی و براحت برسی.

و گفت: صبر کردن بر طاعت تا قوت نشود از تو طاعت بود و صبر کردن از معصیت تا نجات یابی از اصرار بر معصیت هم طاعت بود.

و گفت: صحبت دار با اغنیا بتعزز و بافقرا به تذلل که تعزز بر اغنیا تواضع بود و تذلل اهل فقر را شریفتر.

و گفت: شاد بودن تو به دنیا شاد بودن به خدای از دلت ببرد و ترس تو از غیر خدای ترس خدای از دلت پاک ببرد و امید داشتن بغیر خدای امید داشتن به خدای از دلت دور کند.

و گفت: موفق آنست که از غیر خدای نترسد و بغیر او امید ندارد و رضاء او بر هوای نفس خویش برگزیند.

و گفت: خوف از خدای ترا به خدای رساند و کبر و عجب نفس ترا از خدای منقطع گرداند وحقیر داشتن خلق را بیماری است که هرگز دوا نپذیرد.

و گفت: آدمیان بر اخلاق خویش‌اند تا مادام که خلاف هواء ایشان کرده نیاید و چون خلاف هواء ایشان کنند جمله خداوندان اخلاق کریم خداوندان اخلاق لئیم باشند.

و گفت: اصل عداوت از سه چیز است طمع در مال و طمع در گرامی داشتن مردمان و طمع در قبول کردن خلق.

و گفت: هر قطع که افتد مرید رااز دنیا غنیمت بود.

و گفت: ادب اعتماد گاه فقر است و آرایش اغنیا.

و گفت: خدای تعالی واجب کرده است بر کرم خویش عفو کردن بندگان که تقصیر کرده‌اند در عبادت که فرموده است کتب ربکم علی نفسه الرحمة و گفت: اخلاص آن بود که نفس را در آن حفظ نبود در هیچ حال و این اخلاص عوام باشد و اخلاص خاص آن بود که برایشان رودنه بایشان بود طاعتها که می‌آرندشان و ایشان از آن.

بیرون و ایشان را در آن طاعت پندار نیفتد وآنرا به چیزی نشمرند.

و گفت: اخلاص صدق نیت است با حق تعالی.

و گفت: اخلاص نسیان رؤیت خلق بود بدایم نظر با خالق.

نقلست که یکی از فرغانه عزم حج کرد گذر بر نیشابور کرد و به خدمت بوعثمان شد سلام کرد و جواب نداد فرغانی با خود گفت: مسلمانی مسلمانی را سلام کند جواب ندهد بوعثمان گفت: که حج چنین کند که مادر را در بیماری بگذارند و بی‌رضاء او بروند گفت: بازگشتم تا مادر زنده بود توقف کردم بعد از آن عزم حج کردم و به خدمت شیخ ابوعثمان رسیدم و مرا با اعزازی و اکرامی تمام به نشاند همگی من در خدمت او فرو گرفت جهدی بسیار کردم تا ستوربانی بمن داد و بر آن می‌بودم تا وفات کرد در حال مرض موت پسرش جامه بدرید و فریاد کرد بوعثمان گفت: ای پسر خلاف سنت کردی و خلاف سنت ظاهر کردن نشان نفاق بود کمال قال کل اناء یترشح بما فیه حضور تمام جان تسلیم کرد رحمةالله علیه.