گنجور

 
عطار

آدمی را چار چیز آرد شکست

با تو گویم گوش دار ای حق‌پرست

دشمن بسیار و وام بی‌شمار

شغل بی‌حد و عیال بی‌ قطار

وای مسکین که غرق وام شد!

هر دمی از غصه خون‌آشام شد

هر که‌را بسیار باشد دشمنش

خیره گردد هر دو چشم روشنش

هر که‌را اشغال بسیارش بود

در زمانه زاریِ کارش بود