گنجور

 
عطار

ای نموده جسم و جان از کاینات

هست در تاریکیت آب حیات

ای همه اسرار جانان کرده فاش

بیش ازین در صورت حسّی مباش

آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن

هم نموداری بکن فاش این سخن

آنچه هرگز آدمی نشنیده است

نه کسی دانسته و نه دیده است

در رموز سرّ سبحانی بخوان

سر این تفسیر ربّانی بدان

یک زمان بر منبر وحدت برآی

زنگ شرک از صورت حس بر زدای

حافظان عشق را آور بجوش

جملهٔ ذرّات آور در خروش

از زبور عشق سر آغاز کن

پرّ و بال مرغ معنی باز کن

همچو داود آیت عشّاق خوان

سر آن با مذهب عشّاق ران

از بحار عشق جوهر بار کن

این زمان دل را بهمّت یار کن

بر سر عشّاق جوهرها ببار

چون درآمد شاخ معنیّت ببار

هر زمان وصفی دگر آغاز کن

هر نفس سازی دگر برساز کن

این همه ذرّات پیدا و نهان

از وجود خویشتن گردان عیان

این همه اشجار معنی بربرست

جایشان بر خاک و باد و آذرست

قسمتی ده روح روحانی عشق

تا بگوید راز پنهانی عشق

پرزنان سیمرغ وار از کوه قاف

کوه بر منقار معنی بر شکاف

از پس قاف وجودت رخ نمای

این معمّا را بمعنی برگشای

تو ازین صورت نه بینی جز که هیچ

عاقبت افتی میان پیچ پیچ

گر درین صورت بمانی زار تو

در میان خاک افتی خوار تو

کارها در صورت و معنی فتاد

عقل را با عشق ازان دعوی فتاد

نکتهٔ سرّ عجب پیدا نمود

هر دو عالم در دلم یکتا نمود

عقل سودا کرد بیحد بر دلم

هر زمانی سخت تر شد مشکلم

هر زمانم از ره دیگر ببرد

تا مگر ما را نماید دست برد

گفت این نقش خیالست این مبین

راه من جوی و مراد من گزین

گفتمش گرراست میگوئی یقین

چیست پیدا نزد من راه این چنین

گفت سرگردان مشو تا بنگری

گرنه از دور زمانه بگذری

نه ترا صورت نه آن معنی بود

نه ترا دنیی و نه عقبی بود

هرکه او از عقل بگذشت از جنون

هر که او با عقل باشد ذوفنون

هیچ عاقل مرد دو رنگی ندید

لیک یک میگشت در دو ناپدید

هیچکس او ترک جان و تن نگفت

هیچکس بر روی آتش خوش نخفت

هیچکس دیدی که او خود را بکشت

ور بکشت این هست کاری بس درشت

ناگهان عشق از کمین گاه ازل

روی خود بنمود بی مکر و حیل

هر دو عالم را بهم بر زد بکل

عقل سودایی شد اندر عین ذل

عقل چون عشق از برابر گاه دید

در زمان از پیش تن شد ناپدید

وهم، از گفتار عقل بوالفضول

همچو بادی بود بی رأی و اصول

عشق سیمرغیست کورا دام نیست

عشق را آغاز هست انجام نیست

عشق مغز کاینات آمد مدام

عشق هر چیزی کند صاحب مقام

عشق آدم یافت از جنّت فتاد

عشق شورش بر همه عالم نهاد

عشق آتش بود و عقل آب ای پسر

عشق خاکی و خرد باد ای پسر

عشق پنهان بود پیدا کرد کل

عشق معشوقیست اندر عین ذل

عقل میخواهد جهان را پایدار

عشق میخواهد که باشد پای دار

عشق بر منصور غالب گشته بود

بود هم مطلوب و طالب گشته بود

عشق او را بر سر دارش کشید

عشق او را کرد از جان ناپدید

گر کلاه عشق خواهی سر ببر

از خود و هر دو جهان یکسر ببر

عشق لوح و عرش و کرسی بسترد

عشق هرگز غیر جانان ننگرد

عقل ابلیس لعین از ره فکند

عقل یوسف را درون چه فکند

جوهر عشقست بی ذات و صفت

برتر از ادراک و عقل و معرفت

جوهر عشقست پیدا ونهان

حادث عشقست این هر دو جهان

جوهر عشقست دریای عظیم

جوهر عشقست رحمان رحیم

ای دل از خون میکن از تن جام ساز

بعد از آن این زرق و دلق و دام ساز

جان خود در راه عشق ایثار کن

جسم خود از عشق او بردار کن

بگذر از پنج و چهار و شش مبین

تا شود عین عیان عین یقین

هفت اختر را برون کن ازدماغ

از دوعالم کن تو جان و دل فراغ

چون نه جان ماند ونه دل جانان شوی

هم ز پیدائی خود پنهان شوی

در میان آن فنا صد گونه راز

گفت با او لیک بی او گفته باز

محو گردی فانی مطلق شوی

در جهان عشق مستغرق شوی

کل یکی گردد نماند این دویی

نیست آنجا جای مائی و تویی

جمله یک ذاتست اما بی عدد

جمله یک چیزست کلّی در احد

چون نماند صورتت را جسم و جان

اول وآخر تو باشی جاودان

چون تو باشی اول وآخر تویی

جزو و کل را باطن و ظاهر تویی

از صفات و از مکان باشد خیال

جمله یک گردد نیاید در زوال

این سخنها زان محقّق آمدست

نه از آن جهل مطبّق آمدست

ازمعانی موحّد باشد این

گر ببیند هم مکان را در مکین

گر هزاران کاس بر آب آوری

آن زمان در اندرونش بنگری

هر یکی را آفتابی باشد آن

چون رود خورشید خوابی باشد آن

گر یکی شمع آوری تاریک جای

صد هزاران آینه داری بپای

روی هر آیینهٔ شمعی بود

آن همه از پرتو لمعی بود

در سوی باغی اگر آبی رود

هردرختی را از آن تابی بود

آب روی خود بهر کس وا نمود

هر درختی میوهٔ پیدا نمود

آن همه یک آب بود از روی طور

هر یکی اسمی نموده گشته دور

آب خود را صانع اشیا کرده است

میوههای رنگ رنگ آورده است

هر سحرکان میوهٔ پیدا شود

آن بقیمت عالمی یکتا شود

کوکبان سرگشته و خورشید و ماه

جمله حیران گشته بر صنع اله

این همه معنی چو در جان باشدت

در صفت فرق فراوان باشدت

گر هزاران قرن گندم بدروی

آن همه یکی بود نبود دویی

چون همه یک گندمست آن از عدد

جمله فانی میشود اندر احد

ذات گندم بود آدم بر صور

کی بیابد سرّ این هر بیخبر

گر نگفتی مرورا لاتقربا

کی شدی پیدا ولاد و اقربا

اندرین سر بود شیطان فضول

گشته ردّ و آدم آنجا شد قبول

گندم آدم بند راه صورتست

پای تا سر غرق عین حسرتست

سرّ گندم مصطفی دریافتست

کو سر از کونین و عالم تافتست

آدم مسکین کجا دانست کو

کین چه بازی بود پرگفتگو

بود ابلیس لعین از نور ونار

آدم از روی حقیقت در غبار

نور در ظلمت توانی یافتن

ظلمت اندر نور شد نایافتن

چون عزازیل آدم خاکی بدید

بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید

گفت یا رب من ز نور مطلقم

اینت خاک باطل و من بر حقم

هر که او خود را ببینند در میان

بر کنارست از صفای صوفیان

من که چندین سال بر درگاه تو

بودهام اندر سلوک راه تو

من به جز تو سجده کس را چون کنم

من ازین اندیشه دل پرخون کنم

بهترم از خاک من صدباره تر

سجدهٔ تو کردهام زیر و زبر

علو و سفلم در بهشت جاودان

نور تحقیقم عیان اندر عیان

جنّت و حور و قصور، آن منست

جمله اندرحکم و فرمان منست

سالها گردیدهام شیب و فراز

تا قبولم در میان عزّ و ناز

من کجا و آدم خاکی کجا

این سخن با من بگو یا رب چرا

جز تو کس را سجده نکنم تا ابد

گر قبولم ور بخواهی کرد رد

حق تعالی گفت مرابلیس را

چند سازی این زمان تلبیس را

او بصد چیز از تو پیشم بهتر است

از هزاران همچو تو فاضلترست

سرّ خاکش آینهٔ کونین شد

از تو تا او قرنها ما بین شد

آدم از خاکست و تو از آتشی

او قبولی دارد و تو سرکشی

خاک صد باره به از آتش بود

زانکه جای سرکشان آتش بود

من نظر دارم درین خاک ضعیف

هست بر درگاه ما او بس شریف

انبیا زین خاک پیدا آورم

لون لون از وی بصحرا آورم

آنچه من دانم در این خاک ای لعین

سرّ اسرار هویدا و یقین

قرب خاک از آتش افزونتر بود

گرچه آتش ذات او بر تر بود

دانهٔ بر خاک بسپار و برو

بعد از آن صد دانهٔ دیگردرو

هرچه آتش را سپاری گم کند

جمله را یکسر بسوزد نیک و بد

آدم خاکی کنون محبوب ماست

جملهٔ ذرّات او مطلوب ماست

چون نیامد در نظر این خاک راه

کار خود کردی عزازیلا تباه

پس ندا آمد که ای کروّبیان

سجده پیش آدم آرید این زمان

جمله بنهادند سر را بر زمین

ایستاده بود ابلیس لعین

حق تعالی گفت ای جاسوس راه

چند خواهی کرد در آدم نگاه

سجده کن در پیش آدم ای لعین

بعد از آن اسرار کل در وی ببین

گفت ابلیس ای خداوند جهان

پادشاه آشکارا و نهان

جز تو من کس را نخواهم سجده کرد

من دویی هرگز نبینم جز که فرد

سالها من سجدهٔ تو کردهام

دایماً فرمان ذاتت بردهام

سجده غیر تو نخواهم کرد من

این سخن فرمان نخواهم برد من

حق تعالی گفت آدم غیر نیست

کور چشمی و ترا این سیر نیست

جسم آدم هم ز ما مشتق شدست

سرّ او بر من همه بر حق شدست

تو کجا دریابی این اسرار ما

گرچه سرگردان شدی در کار ما

لیک بر اسرار، ما داناتریم

عالم الاسرار در خشک و تریم

سجدهٔ کن تا نگردی لعنتی

گر ز ما امیدوار رحمتی

سجده کن یا لعنتم کن اختیار

تا مکافاتت کنم در روزگار

گفت یا رب هر چه خواهی کن تراست

آنچه میخواهی مرا ده کان سزاست

حق تعالی گفت مهلت بر منت

طوق لعنت کردم اندر گردنت

نام تو کذّاب خواهم زد رقم

تا بمانی تا قیامت متّهم

بعد از این ابلیس بود اندر کمین

سر بدید و شد ورا عین الیقین

گفت سرّ این همین دم کشف شد

زین همه مقصودم این امید بد

لعنت تو بهترم از رحمتست

این همه رحمت چه جای لعنتست

هرچه خواهی کن خطاب از من مگیر

زانکه هستم از خطابت ناگزیر

لعنت آن تست و رحمت آن تو

بنده آن تست و قسمت آن تو

از خطاب تو دلم بیهوش گشت

تا ابد از شوق این مدهوش گشت

ای گریزان گشته از محبوب خود

پیش او یکسانست چه نیک و چه بد

گر طلب کاری تو چون ابلیس باش

دایماً بیمکر و بی تلبیس باش

گر تو مرد راه بینی،‌تن بنه

هر زمان بی صد قفا گردن بنه

هر که او خواری حق کرد اختیار

از میان جمله آمد اختیار

چند خواهی کرد این تلبیس تو

خود نیندیشی هم از ابلیس تو