گنجور

 
عطار

یک کلیچه یافت آن سگ در رهی

ماه دید از سوی دیگر ناگهی

آن کلیچه بر زمین افکند سگ

تا بگیرد ماه بر گردون به تگ

چون بسی تک زد ندادش دست ماه

باز پس گردید و باز آمد به راه

آن کلیچه جست بسیاری نیافت

بار دیگر رفت و سوی مه شتافت

نه کلیچه دست می‌دادش نه ماه

از سر ره می‌شد او تا پای راه

در میان راه حیران مانده

گم شده نه این و نه آن مانده

تا چنین دردی نیاید در دلت

زندگی هرگز نگردد حاصلت

درد می‌باید ترا در هر دمی

اندکی نه عالمی در عالمی

تا مگر این درد ره پیشت برد

از وجود خویش بی خویشت برد