گنجور

 
عطار

عاشقی روزی مگر خون می‌گریست

زو کسی پرسید کین گریه زچیست

گفت می‌گویند فردا کردگار

چون کند تشریف رویت آشکار

چل هزاران سال بدهد بردوام

خاصگان قرب خود را بار عام

یک زمان زانجا به خود آیند باز

در نیاز افتند، خو کرده به ناز

زان همی گریم که با خویشم دهند

یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند

چون کنم آن یک نفس با خویش من

می‌توان کشتن ازین غم خویشتن

تا که با خود بینیم بد بینیم

با خدا باشم چو بی‌خود بینیم

آن زمان کز خود رهایی باشدم

بی‌خودی عین خدایی باشدم

هرک او رفت از میان اینک فنا

چون فنا گشت از فنا اینک بقا

گر ترا هست ای دل زیر و زبر

بر صراط و آتش سوزان گذر

غم مخور کاتش ز روغن در چراغ

دوده‌ای پیداکند چون پر زاغ

چون بر آن آتش کند روغن گذر

از وجود روغنی آید بدر

گرچه ره پر آتش سوزان کند

خویشتن را قالب قرآن کند

گر تو می‌خواهی که تو اینجا رسی

تو بدین منزل، به هیچ و لا رسی

خویش را اول ز خود بی‌خویش کن

پس براقی از عدم درپیش کن

جامه‌ای از نیستی در پوش تو

کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو

پس سر کم کاستی در برفکن

طیلسان لم یکن بر سرفکن

در رکاب محو کن مایی ز هیچ

رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ

برمیانی در کمی زیر و زبر

بی میان بربند از لاشی کمر

طمس کن جسم وز هم بگشای زود

بعد از آن در چشم کش کحل نبود

گم شو وزین هم به یک دم گم بباش

پس از این قسم دوم هم گم بباش

همچنین می‌رو بدین آسودگی

تا رسی در عالم گم بودگی

گر بود زین عالمت مویی اثر

نیست زان عالم ترا مویی خبر