گنجور

 
عطار

الا ای پیک باز تیز پرواز

چو در عالم نداری یک هم آواز

دمی گر میزنی بر انجمن زن

نفس بیخویشتن با خویشتن زن

چو یک همدم نمی‌بینم زمانیت

که خواهد بود همدم در جهانیت

تو خود را تا ابد محرم تمامی

که هم همخانه هم همدم تمامی

بگوی این قصّه و با خویشتن گوی

به خوشگویی ببر از خویشتن گوی

چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج

که برده بود عمری در سخن رنج

که شاهنشاه خوزی دختری داشت

که هر موییش در خویی سری داشت

سمنبر خواهر بهرام بودی

گلش اندام و گُلرخ نام بودی

بنگشادی شکر از شرمگینی

گلش میخواندند از نازنینی

اگر عاقل بدیدی نقش رویش

شدی دیوانهٔ زنجیر مویش

وگر دیوانه دیدی روی آن ماه

چو عاقل آمدی زان نقش با راه

همه صورتگران صورت آرای

ز رویش نقش بردندی به هر جای

که نقشش بود دل را نقش بر سنگ

چو مویش برد رویش نقش ارژنگ

چو مثل نقش گل در هیچ حالی

نبود امکان نقشی و جمالی

چو نقاشان لطیفش نقش بستند

قلم بر نقش حُسن او شکستند

زبانها پر ز شرح حال او بود

بر ایوانها همه تمثال او بود

نبودی ماه را اندازهٔ او

ز مه بگذشته بود آوازهٔ او

کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت

که هر موییش جانی بر میان داشت

کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش

کشیده تا به گوش از زاغ گیسوش

هزاران قلب بشکسته بدیده

از آن مژگان صف بر صف کشیده

به رخ بر هر بتی خالی دگر داشت

ولیکن خال او حالی دگر داشت

رخ شیرینش لعلی بود در پوست

بر سیمینش سیمی بود دل دوست

لب جان بخش او را آب حیوان

شده چون صورتی بیجان در ایوان

دهانش تُنگ شکّر لیک گلرنگ

چو چشم مردم دیده ولی تنگ

بسی در چشم مردم داشتی گوش

که سیمایش کند در چشمهٔ نوش

ولی چون رهگذر بربسته بودی

امیدش منقطع پیوسته بودی

دهانی چون دهان همزه یک نیم

چو اقلیمی شکر در چشم یک میم

زهی ملکی که در اقلیم او بود

که عالم پر شکر از میم او بود

میان میم بی نون حرف سین داشت

ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت

چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه

رسن افگنده مشکین بر سر چاه

اگر خود بیژن مردانه بودی

ز عشق چاه او دیوانه بودی

بلوری را که آبش زیر پل بود

غلام ساعد سیمین گل بود

به بالا بود چون سرو بلندی

نبودش هیچ باقی جز سپندی

دل عشّاق خود بود آن سپندش

که میسوخت آتش لعل چو قندش

شده هر موی بر حسنش دلیلی

چه چیزش بود در خور جز که نیلی

همه خوبان مصر حسن، آن نیل

کشیدندی به نام او به تعجیل

ز دارالملک حسنش دار و گیری

همه چیزیش نقد الّا نظیری

نظیرش بود گر خود گاهگاهی

همی کردی در آیینه نگاهی

ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار

به جان گشتند شاهانش خریدار

یکی شه بود در شهر سپاهان

که بودندی غلامش پادشاهان

نه چندانی بزرگی بود او را

که بتوان گفت شرحی زود او را

گل سیراب را خواهندگی کرد

تلطفها نمود و بندگی کرد

بسی نوبت زر و زاری فرستاد

به دلبر دل به سرباری فرستاد

که سوی ما فرست آن سیمبر را

که قدری نیست اینجا سیم و زر را

میان سیم و زر سازم نشستش

کلید گنج بسپارم به دستش

چو از من میگشاید این چنین نقد

ترا بی نسیه باید بستن این عقد

جهان را نیست شهزادی به از من

که خواهی یافت دامادی به از من

شکفت از کار گلرخ شاه شاهان

که رُست او را نباتی در سپاهان

چو سالی بگذرد پیش سپاهی

پس از سالی ببندد عقد ماهی

شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت

ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت

قضا را گلرخ دلبر چو ماهی

به بام قصر بر شد چاشتگاهی

تماشا را برآمد تا لب باغ

نهادش آن تماشا بر جگر داغ

به زیر بید هرمز بود خفته

ز مستی عقل زایل هوش رفته

قبا از بر چو گل در پای کرده

خطش بر ماه شهر آرای کرده

کتان غلغلی نو در بر گل

ازو غلغل در افتاده به بلبل

هزاران حلقه پیش مه فگنده

ذُؤابه بر میان ره فگنده

رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور

چه گویم از لب و دندان گل دور

از آن چاهش که در زیر ذقن بود

چو یوسف عقل خونین پیرهن بود

سر زلفش رسن افگنده بر ماه

دل گل زان رسن رفته فرو چاه

سر آن حلقه‌های زلف پر چین

شده در گردن گل طوق مشکین

به تلخی پستهٔ شورش دلازار

به شیرینی چو شکّر تیز بازار

رخش لاف جهان آرای میزد

جهان را حسن او سر پای میزد

خطی چون مشک و رویی همچو ماهی

چو گل در بر فگنده خوابگاهی

شده سرو بلندش بر زمین پست

میان سایه و خورشید سرمست

خط چون طوطیش در سایهٔ بید

دُم طاوس نر در عکس خورشید

خرد بر گرد راه او نشسته

عرق بر گرد ماه او نشسته

کمند عنبرینش خم گرفته

گل صد برگ او شبنم گرفته

غم عشقش زهی سودای بی سود

لب لعلش زهی حلوای بی دود

چو گل را نرگس تر بر مه افتاد

دلش چون ماهتابی در ره افتاد

چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید

چو جانش آمد به روی او جهان دید

ز عشقش آتشی در جانش افتاد

که دردی سخت بی درمانش افتاد

دلش در عشق معجون جنون ساخت

رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت

چو در دام بلای عشق آویخت

هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت

بدانسان غمزهٔ او دل ربودش

که گفتی غمزه خون آلود بودش

دلش در پای دلبر سرنگون شد

سر خود برگرفت و رفت خون شد

چو مرغی در میان دام میسوخت

وزان آتش چو عود خام میسوخت

دم سرد از جگر میزد چو کافور

فرو میبرد آب گرم از دور

چو ابر نوبهاری اشک ریزان

چو گلبرگ از صبا افتان و خیزان

بمانده در عجب حالی مشوّش

ز دست دل دلی در دست آتش

دلش صد داستان بر عشق خوانده

چو شخصی بی خرد در عشق مانده

خرد با عشق بسیاری بکوشید

ولیکن عشق یکباری بجوشید

همی بدرید جان آن سرو سرمست

به جای جانش آمد جامه در دست

بزد دست و قصب از مه بیفگند

کمند دلشکن در ره بیفگند

جهان بر چشم او زیر و زبر شد

بیفتاد و ز مستی بیخبر شد

چگونه پر زند در خون و در گل

میان راه مرغ نیم بسمل

چنان پر میزد آن مرغ دل افگار

که از جان و ز دل میگشت بیکار

جهان عشق دریای عظیمست

سفینه چیست عقلی بس سلیمست

تو تا مشغول بیتی و سفینه

از آن دریات نبود نم به سینه

دلش ناگه به دریایی فرو شد

به کنج محنتش پایی فرو شد

میان آتش سوزان چنان بود

که نتوان گفت کز زاری چسان بود

چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب

ز رنج تشنگی جان داده در تاب

چو مرغی بی زبان محتاج دانه

نه بالی نه پری نه آشیانه

چو ماهی زآب خوش بیرون فتاده

میان ریگ غرق خون فتاده

چو موری پر فگنده پای کنده

نگونساری به طاسی در فگنده

چو آن پروانه اندر پیش آتش

میان سوختن جان میدهد خَوش

دو دیده خیره و دو دست بر دل

چو نقش سنگ، پایش مانده در گِل

بمانده بی کلیدی مشکل او

جگر تفته ز ره رفته دل او

به دل گفت این چه آتش بود آخر

که از جانم برآمد دود آخر

دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد

عروسی من اکنون ماتمی شد

برفت از دست من سر رشتهٔ دل

ز دست دل شدم سرگشتهٔ‌ دل

ز دست تو به جان آیم دلا زود

که آوردی چنین پای گل آلود

که داند کانچه در جان من افتاد

چگونه عقل ازو بر گردن افتاد

که داند کانچه دل بر موج خون کرد

سر آخر از کجا خواهد برون کرد

چه سازم یا کرا برگویم آخر

که گل را باغبانی جویم آخر

چگونه ما دو را با هم توان داد

که من شهزاده‌ام او باغبان زاد

نه بتوان گفت با کس این سخُن را

نه نتوان خواستن آن سرو بن را

نه دل را روی آزادیست زین بند

نه گل را یک شکر روزیست زین قند

نه چشم از روی وی بر میتوان داشت

نه او را نیز در بر میتوان داشت

اگر این راز بگشایم زمانی

به زشتی باز گویندم جهانی

بسی به گر لته در حلق مانم

ازآن کاندر زبان خلق مانم

خدایا می‌ندانم هیچ تدبیر

شدم دیوانه زان موی چو زنجیر

اگر جانست بیش اندیش دردست

وگر دل سیل خون در پیش کرده‌ست

کمابیشیِ من پیداست آخر

ز خون من چه خواهد خاست آخر

جهان از مرگ من ماتم نگیرد

ز مشتی استخوان عالم نگیرد

بگفت این و به صد سختی از آن بام

فروتر شد به صد سختی به ناکام

نه یک همدم که یک دم راز گوید

نه یک محرم که رمزی باز گوید

همی شد از هوای خویش در خشم

همی گشت آه در دل اشک در چشم

از آن شد تفته اندر عشق جانش

که میجوشید مغز استخوانش

چو مستی تشنه دل پر سوز مانده

لبش بی آب جان افروز مانده

کسی لب تشنه پیش آب حیوان

چگونه ترک گوید ترک نتوان

چو گردانید روی از روی هرمز

ز دست دل شد آن بت‌روی عاجز

ز دست عشق غوغا کرد ناگاه

بدان نظّاره آوردش دگر راه

دلش گردن کشید از دلنوازش

فلک آورد گردن بسته، بازش

نمیآورد گل طاقت دگربار

بشورید ای خوشا شور شکر بار

دلش در بیخودی شد واقف عشق

صلا در داد جان را هاتف عشق

همی زد مژه و خوناب میریخت

ز بادام اشک چون عنّاب میریخت

به دل میگفت آخر این چه حالست

ز هرمز خار در پایت محالست

به خوبی گرچه بی مثل جهانست

ولی تو پادشاه او باغبانست

بگو تا چون تو هرگز نازنینی

کجا جسته‌ست زینسان همنشینی

چگونه آب با آتش شود یار

بسی فرقست از طاوس تا مار

جهانداری به غوری کی توان داد

سلیمانی به موری کی توان داد

چو جان در آستینش شد دلاویز

علم زد عشق او چون آتش تیز

به هر پندی که داده بود خَود را

شد آن هر پند او بندی خِرَد را

ازآن پس دل ز جان خویش برداشت

خرد را پیش عشق از پیش برداشت

زبان بگشاد عشق نکته پرداز

خرد را گوشمالی داد ز آغاز

که گرچه نام هرمز روستاییست

ولی بر وی نشان پادشاییست

اگر هرمز ندارد نیز اصلی

ترا مقصود از اصلست وصلی

چو جای وصل دارد اصل کم گیر

ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر

چو هم نیکو بود هم خوش،‌ گدایی

بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی

ترا روی نکو باید نه شاهی

نکو رویست او دیگر چه خواهی

شکر چون در صفت افتاد شیرین

شکر خور، می چه پرسی از کجاست این

گدایی سرکه و شاهیست شکّر

ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر

گلی تو او درین باغست بلبل

بسی خوشتر سراید بلبل از گل

گلی تو او لبی دارد شکر ریز

تو بیماری به شکّر گل درآمیز

چوعشق از هر طریقی گفت برهان

خرد الزام گشت و عقل حیران

اگرچه بود گلرخ شاهزاده

ولی شه مات شد از یک پیاده

چو عشق آن شیوه شرح یار دادی

دل او بیش ازو اقرار دادی

نه زانسان بود گل را عشق هرمز

کزو زایل شدی چون عقل هرگز

ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد

جهان بر نرگس ساحر سیه کرد

به دل میگفت ای دل کارت افتاد

بزن جان را که او دلدارت افتاد

ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست

ز جان تا عشق مویی راه پیشست

چه سازم می‌بباید ترک جان گفت

کسی کو کاین سخن با او توان گفت

مرا نادیده ماه و آفتابی

شدم زین ماه دیدن ماهتابی

مثال آنکه جانی یافت دل شد

به رسوایی مثال من سجل شد

چو من ماهی که خورشید دل افروز

جهان بر روی من بیند همه روز

چو من سروی که صد سرو سرافراز

ز قد من کند آزادی آغاز

چو من حوری که حوران بهشتی

ز من بر خشک میرانند کشتی

چو من درّی که گر دریا زند جوش

کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش

چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ

گرفت از خجلت من قلعه در سنگ

چو من شمعی که چون من رخ فروزم

چو شمعی شمعدان مه بسوزم

چو من گنجی که شب پیروز گردد

گر از زلفم طلسم آموز گردد

ندارد زهره‌ای آن زهرهٔ مست

که داند داشت زیر کوزه‌ام دست

مه رخشنده با این نور دادن

نیارد کفش پیش من نهادن

اگر چون صبح بر گردون بخندم

ز پسته راه بر گردون ببندم

اگر صد چرب گوی آید به حربم

به چربی بر همه خوبان بچربم

اگر زلفم برافشاند سیاهی

نخست از مه درآید تا به ماهی

وگر رویم ببیند ماه ازین روی

نهد از آسمانم بر زمین روی

ز چشم گاو میشم شیر افلاک

شود مست و زند دنبال بر خاک

ز بوی طرّه مشکین من حال

بر آید مرغ مخمل را پر و بال

هزاران جان شریک موی جعدم

چو برقی باز میدوزد به رعدم

کجا آرد بلوری در برم تاب

که از شرم تنم شد سیم سیماب

لبم را خود صفت نتوان که چونست

که وصف او ازین عالم برونست

ز ترّی آب حیوان ناپدیدست

که از شرم لبم ظلمت گزیده‌ست

به لب گه جان دهم گه جان ستانم

ز خوبی هیچ باقی می‌ندانم

لبم گر باده‌ای بخشد به ساقی

از آن مستی نماند هیچ باقی

کنون با این همه صاحب جمالی

دل لایعقلم شد لاابالی

دلی با من بسی در پوست بوده

به جان شد دشمن من دوست بوده

به یک دیدن که دید او روی هرمز

مرا گویی ندید او روی هرگز

به خونم تشنه شد وز سینه بگریخت

ز من آن محرم دیرینه بگریخت

گهی در چین زلفش ره به در برد

گهی راهی به هندستان به سر برد

گهی در زنگبار مویش افتاد

گهی در بند روم رویش افتاد

گهی شکّر خورد آب حیاتش

گهی در خط شود پیش نباتش

گهی زان خنده مست مست گردد

گهی زان غمزه چابک دست گردد

گهی بر پستهٔ او شور آرد

گهی بر شکّر او زور آرد

گهی بر خطّ او در قال آید

گهی بر خال او در حال آید

گهی در نرگسش حیران بماند

گهی در مجلسش طوفان براند

نمیدانم که تا هرگز کند رای

به سوی گل چنین دل در چنین جای

ز دست این دل پر شیون خویش

همی پیچم چو دست اورنجن خویش

دل مستم اگر فرمانبرستی

بسی کار دلم آسان‌ترستی

چه کرد این دل که خون شد در بر من

که این از چشم آمد بر سر من

تو ای دیده چو خود کردی نگاهی

به سر میگرد در خون سیاهی

به یک نگرش بسی بگریستی تو

ندانم تا چرا نگریستی تو

کنون جز صبر، من رویی ندارم

ز صبر ارچه سر مویی ندارم

اگر از سنگ و از آهن کنم صبر

دلم را بی قراری بارد از ابر

به آخر چون فرو شد طاس سیماب

برآمد شاه هرمز را سر از خواب

چو شد بیدار ماه مست خفته

گل سیراب شد از دست رفته

چو زیر بید سر برداشت مویش

نهانی گل به روزن برد رویش

ز مستی چشم میمالید هرمز

که فندق سود بر بادام هرگز

چو یافت از فندقش بادام او تاب

ز فندق گشت بادامش چو عنّاب

تو گفتی نرگسش سرخی ازآن داشت

که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت

چو زلف عنبرین بفشاند از گرد

گل بی دل گلابی گشت از درد

چو از بستر کلاه آورد بر ماه

فلک پیشش کله بنهاد بر راه

چو دست دُر فشان بر خط نهاد او

به خون خلق عالم خط بداد او

چو موی مشک رنگ از راه برداشت

ز ناف آهوان، مشک آه برداشت

چو زلف از زیر پای آورد بر دوش

بخاست از سبزپوشان فلک جوش

چو روی از گرد ره در آب شست او

هلاک ماه روشن روی جست او

چو در رفتن قدم برداشت هرمز

دل گل رفت و تن افتاد عاجز

درآمد آتش عشق جگر سوز

گرفت از پیش و پس راه دل افروز

گل سیراب بر آتش بمانده

گلاب از جزع بر آنش فشانده

صبوری کوچ کرده عقل رفته

دل افتاده خرد منزل گرفته

جگر خسته بصر خونبار مانده

دهن بسته زبان بیکار مانده

جهان بر چشم او تاریک گشته

اجل دور از همه نزدیک گشته

بهشتی زین جهان بیرون گذشته

برو سیلابهای خون گذشته

بدینسان مانده بود آن ماهپاره

که تا بر چرخ پیدا شد ستاره

ز طاوس فلک بنمود محسوس

مه نو چون هلال پرّ طاوس

چو مه رویی بود صاحب جمالی

کشندش نیل بر شکل هلالی

درین شب شکل ماه نو رسیده

هلالی بود بر نیلی کشیده

شهی در حجرهٔ چارم بخفته

به مهری ماه را در برگرفته

یکی جاندار خونی بر سر شاه

بلی بی خون ندارد جان وطن گاه

شده در پاسبانی هندوی چست

نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست

یکی اقضی القضاتی پیشگه را

مزوّر ساخته معلول ره را

بتی زانو مربع‌وار کرده

مثلث ساخته عود از سه پرده

دبیر منقلب پیر و جوانی

قلم در خط شده زو هر زمانی

عروس شب چنان پیرایه‌ور بود

که چون صحن مرصّع پرگهر بود

شب آبستن آنکه در زمانی

بزاده لعبت زرّین جهانی

که داند تا چرا این هر ستاره

درستی می‌نماید پاره پاره

که داند کاین همه پرگار پرکار

چرا گردند در خون نگونسار

فرو میرد شبش شمع چهارم

به روزش کشته آید شمع انجم

چو بسیاری برافروخت و فرو مرد

جهانی را برآورد و فرو برد

گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه

گهی مه نیز رویی دوخت بر ماه

چو ماه او چنان مهرش چنینست

بسی در خون بگرداند یقینست

کنون وقت آمد ای مرغ دلارام

که گلرخ را فرود آری ازین بام

چو گل بر بام همچون خار درماند

دلش چون حلقهٔ زیروز برماند

بلا بر جان او بیشی گرفته

وجودش با عدم خویشی گرفته

به خون گشته شبیخون در گذشته

ز شب یک نیمه افزون درگذشته

به صد چشمی چو نرگس در نظاره

به گل بر، خون گرسته هر ستاره

سیه پوشیده شب در ماتم او

شفق در خون نشسته از غم او

صبا از حال گل آگاه گشته

ز تفّ جانش آتش خواه گشته

هزاران بلبلان نوبهاری

فغان برداشته بر گل به زاری

گل گلگونه چهره دایه‌ای داشت

که در خرده شناسی مایه‌ای داشت

فسونگر بود مرغی چابک اندیش

بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش

به شکلی بوالعجب کار جهان بود

که لعب چرخ با او در میان بود

اگر درجادویی آهنگ کردی

ز سنگی موم و مومی سنگ کردی

چنان در ساحری گیرا نفس بود

که شیخ نجد با او هیچکس بود

دمی کان آتشین دم برگرفتی

اگر بر سنگ خواندی درگرفتی

زبانی داشت در حاضر جوابی

به تیزی چون لب تیغ سدابی

دل سنگین او از مکر پر بود

به غایت سخت خشم و نرم بر بود

چو صبح تیز بی خورشید روشن

دمی دم می‌نزد بی گل به گلشن

چو برگی دل برو لرزنده بودش

که گلرخ گوهری ارزنده بودش

چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید

سراچه بیرخ سرو سهی دید

وطن میدید و گوهر دروطن نه

چمن میدید و گلرخ در چمن نه

در ایوان قبلهٔ جمشید می‌جست

چراغی خواست وآن خورشید می‌جست

چو لختی گرد ایوان گام زد او

قدم بر در ز در بر بام زد او

سمنبر اوفتاده دید بر خاک

ز خون نرگس او خاک نمناک

دلش با نیستی انباز گشته

ز شخصش رفته جان پس بازگشته

گسسته عقد و بسیاری گهر زآن

به خاک افگنده چشمش بیشتر زآن

ز خون دیدهٔ آن ماهپاره

شفق گشته هلالی گوشواره

سر زلفش پریشان گشته در خاک

شده توزی لعلش بر سمن چاک

دلش در بر چو مرغی پر همی زد

دمی از دل بر آن دلبر همی زد

چو دایه دید گل را همچنان زار

چو گل شد پای او پرخار از آن کار

چنان برقی به جان او درآمد

که چون رعدی فغان از وی برآمد

گشاد اشک و بسی فریاد دربست

دلش از دست شد و افتاد از دست

ز بانگ او بتان گشتند آگاه

که هر یک میزدندی بانگ بر ماه

گل سیراب را در خون بدیدند

دو چشم دل ز گل در خون کشیدند

بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل

فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل

چو هر دم آتشی در نی نشیند

چنان آتش به آبی کی نشیند

چو باد صبحدم بر روی گل جست

به آزادی رسید آن سرو سر مست

گل بی دل چو قصد این جهان کرد

دو نرگس برگشاد و خون روان کرد

خیال سبزهٔ خطّش عیان شد

ز نرگس آب بر سبزه روان شد

چو حال خویشتن با یادش آمد

ز هر یک سوی، صد فریادش آمد

سحر از باد سرد او خجل شد

فلک از تفّ جانش گرم دل شد

برفت از هوش شکّر بار سرمست

دگر باره چو بار اوّل از دست

گلی در خون و آتش بوده چندین

چگونه تاب آرد نیست مشک این

گلاب و مشک بر رویش فشاندند

نبود آن، گرد از مویش فشاندند

رخش چون از گلاب و مشک تر شد

گلاب از آه سردش خون جگر شد

بتان در نیم شب ماتم گرفتند

ز نرگس ماه در شبنم گرفتند

به در مشک از سر گیسو بکندند

به فندق ماه یعنی رو بکندند

یکی بستر بیاوردند ز اطلس

به ایوان باز بردندش به ده کس

همه شب دم نزد چون صبح از ماه

که تا پیک سپیده دم زد از راه

چونو شد نوبت روز دلاویز

بر آمد نعرهٔ مرغان شب خیز

چو پروین همچو گرد از راه برخاست

ز باد سرد صبح آن ماه برخاست

چو گل برخاست دل بنشست آزاد

وزان برخاستن برخاست فریاد

چو آن گنج گهر را باز دادند

به صدقه گنج زر را درگشادند

دل همچون کباب و موی چون شیر

کباب آورد و شربت دایهٔ پیر

به گل گفت ای سمن عارض چه دیدی

کزین عالم بدان عالم رسیدی

فتاده قد تو چون سرو بر خاک

به گرد سرو تو توزی شده چاک

مگر توزی ز رویت ریخت در راه

که توزی را بریزد پرتو ماه

زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی

که گر از صد زبان گردم سخن گوی

ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت

نه از بسیار با تو اندکی گفت

ز دل تنگی شدم بر بام ناکام

که ای من خاک بادی کاید از بام

سوی آن باغ رفتم در نظاره

تماشا چون گلم دل کرد پاره

گلی دیدم چمن آراسته زو

ز هر برگی فغان برخاسته زو

ز بویش بود ریحانی نفس بود

ز رنگش دیده را از لعل بس بود

از آن گل آتشی در دل فتاده‌ست

چو آن بلبل که اندر گل فتاده‌ست

ز شاخی بلبلی چون دید آن گل

به بی برگی فتاد از عشق بلبل

گهی از عشق گل آواز میداد

گهی دل را به خون سر باز میداد

گهی میگشت در یکدم به صد حال

گهی میزد به صد گونه پر و بال

گهی در روی گل نظّاره میکرد

گهی چون گل قبا را پاره میکرد

به آخر آتشی در بلبل افتاد

ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد

میان خاک و خون چندان به سر گشت

که از پای و سر خود بیخبر گشت

مرا زان درد‌ آتش در دل افتاد

ز آتش دود دیدم مشکل افتاد

از آن آتش دلم چون دود خون گشت

پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت

به یک باره دلم از بس که خون شد

به پل بیرون نشد از پل برون شد

خداوند جهان بیرون شوم داد

درون دل ز سر جایی نوم داد

وگرنه باز ماندم در هلاکی

چو ماهی بودمی بر روی خاکی

دو اسبه سوی رفتن داشتم ساز

فرستادم کنون ناگاه خر باز

پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه

چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه

ندادی گوش و مستی تیز خشمی

چو خورشیدت رسید ای ماه چشمی

حدیث مرد حکمت گوی نیکوست

که چشم بد بلای روی نیکوست

ببین تا گفته‌ام زین نوع چندی

که بر سوزید هر روزی سپندی

مرا جانیست وان در صدق پیشست

که جای صد هزاران صدقه بیشست

چو شمع آسمان آمد پدیدار

ستاره بیش شد پروانه کردار

چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ

چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ

به سلطانی نشست این چتر زر بفت

ز سیر چتر او آفاق پر تفت

چو شب شد روز این درّ شب افروز

به باغم گفت دل میخواهد امروز

بیندازید گرد حوض مفرش

که دارم سینه‌ای چون حوض آتش

ندیدم در جهان زین حوض خوشتر

که گویی آب او هست آب کوثر

چو من بر حوض زرّین غوطه خَوردم

چرا پس گرد پای حوض گردم

چو آبم برد آب حوض زین پیش

چرا میریزم آب حوض زین بیش

گلاب از نرگسان صد حوض راندم

ز خجلت در عرق چون حوض ماندم

بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت

که شد این حوض بر من حوض تابوت

که من بر حوض دیدم روی آن گل

چو آب حوض رفتم سوی آن گل

چو شد دور از کنار حوض ماهم

کنون آب از میان حوض خواهم

به گرد حوض خواهم بارگاهی

که گرد حوض خواهم گشت ماهی

کسی کو بر لب حوضی باستاد

نظر آنگه به غوّاصی فرستاد

نگونسار آید او در دیدهٔ خویش

ازین حوضم نگونساریست در پیش

اگر از دست شد پایم به یکبار

که گشتم گرد پای حوض بسیار

اگر این حوض خود صد پایه باشد

به سر گشتن مرا زو مایه باشد

شکر با گل به یکجا نقد باشد

شکر بر حوض بهر عقد باشد

گلم من با شکر در بر نشستم

شکر بر حوض دیدم عقد بستم

ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه

کنون ما و می و این حوضخانه

به گرد حوض تخت زر بیارند

می و حوران سیمین‌بر بیارند

که تا زآواز چنگ و نالهٔ نای

به جای آید دل این رفته از جای

چرا باید ز هر اندیشه فرسود

که گر شادیست ور غم بگذرد زود

کنون باری چرا غمناک گردیم

که میدانیم روزی خاک گردیم

زمانی کام دل با هم برانیم

کزین پس میندانم تا توانیم

یکی شاهانه مجلس ساز کردند

سماع و نقل و می آغاز کردند

برون کردند هرمز را از آن باغ

دل گل یافت چون لاله از آن داغ

سبب او بود شادی و طرب را

چرا پس برگرفتند آن سبب را

نگین حلقهٔ آن جمع او بود

ندیدند از رخ چون شمع او دود

چرا کردند از آنجا شمع را دور

که بی شمعی نباشد جمع را نور

چو مطرب زیر گل بستر بیفکند

ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند

پری رویان دیگر همچو لاله

گرفته شیشه و جام و پیاله

پری‌رویی کزان یک شیشه خَوردی

به افسون صد پری در شیشه کردی

ز پیش چارسوی مجلس ناز

منادی‌گر شده چنگ خوش آواز

چو شد آواز بیست و چار در گوش

چه بیست و سی که صد بودند مدهوش

پریزادی ز جن و انس آمد

عجب نوعی حریف جنس آمد

حریفی زهره طبع و آب دندان

چو خورشید آتشین چون صبح خندان

بریشم را به ناخن ساز میداد

ز پرده هاتفی آواز میداد

چو بانگ چنگ در بالا گرفتی

دل از سینه ره صحرا گرفتی

ز پرده نغمه را بر تار میزد

دم عیسی ز موسیقار میزد

چو پیش آورد از رگ او ره راست

دل از طبع مخالف طبع برخاست

نمود از ناخنی علم و عمل را

به گفت از پردهٔ خوش این غزل را

کجایی ای چو جان من گرامی

بیا گر بر دو چشمم میخرامی

بجز تو در جهان حاصل ندارم

برون از تو درون دل ندارم

دلی گر هست بی نامت دژم باد

چنان دل را ز عالم نام گُم باد

قرارم برد زلف بیقرارت

به آبم داد لعل آبدارت

نمودی روی از من زود رفتی

چو آتش درزدی چون دود رفتی

چو بی روی تو جشن از رشک سازم

کباب از دل شراب از اشک سازم

چنان دل مست شد از تو به یکبار

که تا محشر نخواهد گشت هشیار

خوشا عشقی که باشد در جوانی

خصوصا گر بود با کامرانی

خوشا با یار کردن دست در کش

خصوصا گر بود یار تو سرکش

خوشا از لعل او شکّر چشیدن

خصوصا گر به جان باید خریدن

چو بشنید این سخن گلروی از چنگ

ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ

شد از بادام ماهش پر ستاره

به فندق فندقی را کرد پاره

چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست

سماع و می صبوری چون دهد دست

چو شهزاد از صبوری گشت درویش

ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش

وجودش از دو عالم بیخبر گشت

ز دو عالم برون جای دگر گشت

همه رامشگران بر گرد آن ماه

به زاری میزدند از راهُوی راه

گل اندر پرده زان پرده به سر گشت

دو چشم پرده‌دارش پرده‌در گشت

درآمد عشق و گل بیخود فروشد

خدا دانست و بس جایی که او شد

چنان در عشق آن دلدار پیوست

که بگسست از خود و در یار پیوست

به خوابش دید لب بر لب نهاده

چو شکّر بر لب گل لب گشاده

گرفته موی او پیچیده در دست

فتاده روی بر هم خفته سر مست

بدو گفت ای نگار ناوفادار

جفا ورزد کس آخر با چو من یار

چنین خود بیوفایی چون کنی تو

به باغ آیی مرا بیرون کنی تو

سوی باغ آمدی بشکفته چون گل

مرا از آشیان راندی چو بلبل

چو تو در عشق چون بلبل نباشی

اگر بلبل برانی گل نباشی

چرا راندی مرا تا بر گل مست

چو بلبل کردمی زاری به صد دست

چو گل بشکفتی و خوارم نهادی

چو یوسف صاع در بارم نهادی

چو گل بشنود آن از خواب برجست

زبان بگشاد و صد فریاد دربست

به زاری همچو چنگی پر الم گشت

رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت

روان شد خون ز چشم سیل بارش

ز خون چشم پر خون شد کنارش

گل بی‌دل ز بیخوابی چنان بود

که از زاری چو برگ زعفران بود

چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار

شدش زان خواب چشم فتنه بیدار

گل آشفته را یکدم کفایت

گل بسرشته را یک نم کفایت

غم یعقوب را یادی تمامست

گل صد برگ را بادی تمامست

چو کار از دست شد گلرخ برآشفت

دگر کارش صلاحیت نپذرفت

گل تر را جگر خشک و نفس سرد

تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد

چو تب در گل فگند از عشق تابی

عرق ریزان شد از گل چون گلابی

شبان روزی در آن تب زار میسوخت

تنش همواره ناهموار میسوخت

چو خاتون سرای چرخ خضرا

برآورد آستین از جیب مینا

بگردید و ز رخ برقع برانداخت

به عالم آستین پر زر انداخت

پزشگان را بیاوردند دانا

برای درد آن گلبرگ رعنا

پزشک آخر دوای گُل چه داند

که گُل را باغبان درمان تواند

بباید باغبانی همچو هرمز

وگرنه گُل نگردد تازه هرگز

چو باشد بر سر گل باغبانی

به گل نرسد ز هر خاری زیانی

علی الجمله دوا کردند یک ماه

نشد یک ذرّه آن خورشید با راه

دوای عشق کردن رو ندارد

که درد عاشقان دارو ندارد

ز درمان هر زمان دردش بتر گشت

صبوری کم شد و غم بیشتر گشت

چو درمان می‌نپذرفت آن سمنبر

به ایوان باز بردندش به منظر

به آخر به شد و بر بام شد باز

چو مرغ خسته پیش دام شد باز

چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام

به سوی بام زد بار دگر گام

چو مرغی برکنار بام میگشت

به پای خویش گرد دام میگشت

از آن بر بام داشت آن مرغ امّید

که تا هادی شود در پیش خورشید

دلش بگذاشت چون مرغی وطن را

که دید آن مرغ جان خویشتن را

دلش در آرزوی چینه برخاست

چو مرغ از چارچوب سینه برخاست

دلش چون مرغ وحشی در غلو بود

صفیر مرغ، بازش آرزو بود

دلش پر میزد و بیشرم میرفت

چو مرغی در هوای گرم میرفت

دلش برداشته چون مرغ آواز

که ای هرمز بیا چینه درانداز

صفیری زن مرا آخر سوی بام

که چون من مرغ ناید تیز در دام

نظر بگشای تا بر بامت افتد

چو من مرغی مگر در دامت افتد

چو سر از چینه گردی در کمندم

به دست خویشتن نه پای‌بندم

مرا بر چینهٔ خود آشنا کن

چو هادی گردم از دستم رها کن

وگر هادی نگردم دل بپرداز

بزن دست و بپیش بازم انداز

من آن مرغم که بی تو هیچ جایی

نجویم جز هوای تو هوایی

من آن مرغم که زرّین بود بالم

بسوخت آن بالم و برگشت حالم

من آن مرغم که از یک دانهٔ تو

بماندم تا ابد دیوانهٔ تو

تلطّف کن دمی با همدمی ساز

دلم را از مدارا مرهمی ساز

بگفت این و فرو افتاد بر بام

همه بام از سرشکش گشت گل فام

چه گویم همچنین آن عالم افروز

به گرد بام میگشتی شب و روز

همه گر صبحدم گر شام بودی

تماشاگاه گل بر بام بودی

بسی بر بام میشد شام و شبگیر

به تهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر

گل ارچه راز دل با کس نمیگفت

سرشک روی او روشن همی گفت

به شب در خواب دیدش گشت جوشان

بجست از جای گریان و خروشان

ز بس آتش دلش چون جوی خون شد

کفش بر لب زد و از سر برون شد

چو عشق از در درآمد گام برداشت

گل بی صبر راه بام برداشت

برهنه پای و سر بر بام میشد

برای کام دل ناکام میشد

جهانی بود در زیر سیاهی

بیارامیده در وی مرغ و ماهی

شبی در زیر گرد تند پنهان

چو دوده ریخته بر روی قطران

شبی چون زنگی اندر قیر مانده

عروس روز در شبگیر مانده

شد آگه دایه و گل را چنان دید

ز تخت زر سوی بامش روان دید

فغان برداشت کاخر این چه حالست

ز کم عقلان چنین حالی محالست

چه گمراهیست کاکنونت گرفته‌ست

نداری عقل یا خونت گرفته‌ست

گره بر جان پُر تابم زدی تو

چه رنگست اینکه در آبم زدی تو

به هر ساعت سوی بام آوری رای

شوی گیسو کشان چون چنگ در پای

یقین دانم که کارت مشکل افتاد

کزین مشکل بس آتش در دل افتاد

زبان بگشای تا مشکل چه داری

خدا داند که تا در دل چه داری

اگر گویم چه میسازی تو بر بام

مرا گویی که تا دل گیرد آرام

کجا باور کند دایه ز گل این

کجا بیرون شود با من به پل این

اگر بر تخت زرّین شب گذاری

ز بس سستی تو گویی جان نداری

وگر بر بام باید شد به بازی

شوی تو شوخ دیده جرّه بازی

چو اسبی تند باشی بر شدن را

خری کاهل فزونی آمدن را

اگر گویم سوی قصر آی از بام

ز صد در بیش گیری در ره آرام

فرو افتی و نشناسی سر از پای

نجنبی و نگیری پای از جای

وگر گویم که بر بام آی و برخیز

برافروزی و چون آتش شوی تیز

چو مرغی میزنی بیخود پر و بال

چو روباهی نهی بر دوش دنبال

به جلدی آستین را در نوردی

همه شب بر کنار بام گردی

نهاده در کنار از دیده دودی

دلی پر درد میگویی سودی

گهی از نرگست خوناب پالای

گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای

گهی با مرغ کردی هم صفیری

گهی از ناله دربندی نفیری

گهی از شاخ مرغی را برانی

گهی از باغ مرغی را بخوانی

گهی سنگی دراندازی به آبی

گهی سر سوی سنگ آری بخوابی

گهی گریان شوی چون شمع خندان

گهی دستارچه خایی به دندان

گهی بام از گرستن رود سازی

گهی سیبی کلوخ امرود سازی

گهی در دست گیری دستهٔ گل

گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل

گهی بیرون کنی دست از گریبان

گهی در پای اُفتی همچو دامان

گهی بر روی دیوار افکنی خویش

گهی دیوار پیمایی پس و پیش

گهی از دل برآری آه سردی

گه از گرمی فرو افتی به دردی

گهی باشد دو بادامت شکر خیز

گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز

ز بسیاری که گرد بام پویی

بدّری هر شبی کفشی ببویی

اگرچه من نیم حاضر جوابی

ز تو غایب نیم در هیچ بابی

همه شب گوش میدارم ترا من

تو پنداری که بگذارم ترا من

همه شب دل زمانی ساکنت نیست

بجز بر بام رفتن ممکنت نیست

ازین ممکن شود واجب خیالی

ندانم حال و دانم هست حالی

شبی چندان نیابد چشم تو خواب

که منقاری زند یک مرغ در آب

قرارت نیست و آرامت برفته‌ست

به بدنامی مگر نامت برفته‌ست

چه حالست این ترا آخر چه بوده‌ست

پری‌داری مگر دیوت ربوده‌ست

همه خلق جهان را خواب برده

ترا گویی که برفیست آب برده

چه میخواهی ز پیر ناتوانی

که در عالم تویی او را و جانی

چه میخواهی ازین مسکین بی زور

کزو موییست باقی تا لب گور

دلم خون شد ز زاری کردن تو

ندارم طاقت خون خوردن تو

نیاری رحمتی بر من چه سازم

تو زاری میکنی من میگدازم

چو شب در انتظار روز باشی

چو شمعی تا سحر در سوز باشی

چو روز آید شوی بر رخ گهر بار

که کی باشد که شب آید پدیدار

شبانروزی قرارت می نبینم

بجز غم هیچ کارت می نبینم

چو دایه زین سخنها لب فرو بست

زبان بگشاد گل چون بلبل مست

به دایه گفت دل برمیشکافم

که گویی زیر بار کوه قافم

چو کوه قاف با من در کمر شد

ز آهم خون چشمم چون جگر شد

چنین دردی که در جانم نهفته‌ست

زبانم پیش کس هرگز نگفته‌ست

دل دایه ز درد او چنان شد

که از دست دلش گویی که جان شد

به گل گفت ای چو جان من گرامی

بگردانیده روی از شادکامی

دلت بنشان بگو تا از کجا خاست

مکن کژی و با من دل بنه راست

به جان پرورده‌ام من در کنارت

مشوّش چون توانم دید کارت

چرا ای مرغ زرّین دلاویز

نیابی خواب چون مرغ شب آویز

به منظر بر روی سر پا برهنه

بگو راست و مخوان تاریخ کهنه

بگو تا دست سیمین تو امروز

به زیر سنگ کیست ای عالم افروز

تو میدانی که چون راز تو دارم

نفس از رازداری برنیارم

ندیده‌ستی ز من بسیار گویی

نه هرگز ده زبانی و دورویی

نگفتم پیش تو هرگز خطایی

دروغی نیز نشنودی ز جایی

همیشه تا که بودم بنده بودم

ز ماهت دل به مهر آگنده بودم

شبم شب نیست بی موی سیاهت

نه روزم روز بی روی چو ماهت

همه کام دلت باشد مرادم

تو باری نیک دانی اعتقادم

نداند دید بر ماه تو دایه

که یک موی افکند بی مهر سایه

اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل

چو گل در خون نشیند دایه گل

تویی جان من ای دُرّ شب افروز

که جانم بر تو میلرزد شب و روز

چنان دارم دل از مهر تو پُر تاب

که هر شب برجهم ده بار از خواب

زمانی شمع بالینت فروزم

زمانی شمع آیینت فروزم

بسوزم عود و عنبر بر سر تو

کنم همواره بر تو چادر تو

چو خال سبز بر رویت کنم راست

شکنهای دو گیسویت کنم راست

کنم در کوزه جلّاب تو شیرین

نه از یکسوی از دو سوی بالین

مرا در حق تو شفقت چنینست

ترا ای مهربان با من چه کینست

اگرچه خستهٔ ایام گشتم

اسیر چرخ نافرجام گشتم

جهان تا پشت من همچون کمان کرد

جوانی را چو تیر از من روان کرد

رگم گشته کبود و روی چون کاه

زخویشم شرم آید گاه و بیگاه

جهان را مدتی بسیار دیدم

چه میجویم دگر انگار دیدم

چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه

مرا پیری پیام آورد ناگاه

که بگذر زود چون بادی به دشتی

که سوی خاک داری باز گشتی

کنون وقت رحیل آمد به ناکام

مرا با تو به هم نگذارد ایام

ز تو بربایدم ایام آخر

بود این عمر را انجام آخر

ز عمرم هیچ دورانی نمانده‌ست

مرا بر نانوا نانی نمانده‌ست

چه من گر سایه‌ام تو آفتابی

مرا بسیار جویی و نیابی

بگو تا از که میگردی به خون تر

کرا می‌بینی از خود سرنگون تر

اگرچه دردمند و ناتوانم

روا باشد که درمانی بدانم

نه هر چیزی همه کس داند ای ماه

مرا زین حال پوشیده کن آگاه

به حق آنکه تن را جفت جان ساخت

خرد را کارفرمای جهان ساخت

هزاران شمع از طاقی برافروخت

چراغ از جان مشتاقی برافروخت

چو عنصر بود بیگانه جدا کرد

به ما بیگانگان را آشنا کرد

به حق مریم پاکیزه گوهر

به ناقوس و چلیپا و سم خر

به انجیل و به زّنار و به رهبان

به بیت المقدس و محراب و ایوان

به روح عیسی خورشید آسا

به ایمان وفاداران ترسا

که گر رازم تو برگویی نهانی

نهان دارم چو جانش زانکه جانی

به خون دل بزرگت کردم آخر

به شیر و شکّرت پروردم آخر

نگاهت داشتم از آب و آتش

که تا گشتی چنین رعنا و سرکش

مرا در گردنت حق بیشمارست

بگو در گردن من تا چه کارست

سبک روحی تو و از خشم تو من

گران جانی شدم در چشم تو من

سخنهای مرا در تو اثر نیست

مرا با تو کنون کاری دگر نیست

بدان میآریم در انتقامت

که گویم شیر پستانم حرامت

چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر

برآمد آن جوان را روی چون قیر

سرش درگشت و چشمش رود خون شد

کجا با دایه آن از پل برون شد

ز شرم دایه خوی بر گل نشستش

دل چون شیشه بیرون شد ز دستش

فسونگر گشت و در بیداد آمد

ز دست دایه در فریاد آمد

که رسوا خواهیم کردن سرانجام

چه میخواهی از این افتاده در دام

همی از دست ندهی پیشهٔ‌ خویش

مرا بگذار در اندیشهٔ خویش

فکندی چینهٔ سالوس در دام

چه میخواهی ازین سرگشته ایام

چه رنجانی من دیوانه دل را

که شد دردی عجب همخانه دل را

مرا از دست دل کاری فتاده‌ست

دلم در درد و تیماری فتاده‌ست

نه درد خویش بتوان گفت کس را

نگاهی کرد باید پیش و پس را

نه نیز این درد را پنهان توان داشت

نه این دشوار را آسان توان داشت

بگویم بی شکی رسوا بمانم

نگویم هم درین سودا بمانم

بگویم سرزنش دارم ز هر دون

نگویم تا درین گردم جگر خون

بگویم در جهان گردم نشانه

نگویم تا کی آرم این بهانه

بگویم تاب رسوایی ندارم

نگویم ترک تنهایی ندارم

اگر این راز من پنهان نماند

یقین دانم که بر من جان نماند

سخن تا در قفس پیوسته باشد

بسان تخم مرغی بسته باشد

ولیکن چون ز دل سوی زبان جست

چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست

ازآن ترسم که گر راز نهانم

بگویم سر ببرّند از زبانم

کنون ای دایه چون کارم شد از دست

گشایم راز اگر بر تو توان بست

ترا اکنون سخن باید چنان داشت

که از خود باید آن را هم نهان داشت

بگویم با تو تا در جان نماند

که سوز عاشقان پنهان نماند

بدان کاین باغبان مِه مرد استاد

پسر دارد یکی چون سرو آزاد

ز رویش ماه زیر میغ مانده

ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده

به نرگس خواب بسته جادوان را

به ابرو طاق بوده نیکوان را

جگر از هر دو چشمش تیر خورده

شکر از هر دو لعلش شیر خورده

لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ

ازو در سر بگردد زلف شبرنگ

ستاره دیده در شکّرستانش

زمین بوسیده ماه آسمانش

لبش گویی که حلوای نباتست

چه حلوای نبات آب حیاتست

ز پسته طوطی خطّش دمیده

به گرد شکّرش صف برکشیده

دو چشم مور صد حلقه گشاده

ز عنبر بر در پسته نهاده

دو لب چون دانهٔ‌ ناری مکیده

برسته دانه و سبزی دمیده

ز لعل او دمیده خط شبرنگ

ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ

نمود از لب دهان غنچه را دوست

خط سرسبز او چون غنچه در پوست

لبش نیرنگ خط چون بر نگین زد

به سبزی آسمان را بر زمین زد

خطی دیدم چو ریحان ارم من

نهادم سر بر آن خط چون قلم من

خطی خوش بود لوح دل قلم کرد

خطی بر خونم آورد و ستم کرد

از آن خط شد پری در من چه سازم

بدینسانم در آن خط عشق بازم

دلم چون شیشه‌ای زان خط شد از دست

پری دل برد و دل چون شیشه بشکست

پری در شیشه آید وین پریزاد

دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد

چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ

شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ

کنون کز دست کودک شیشه افتاد

ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد

مپرس ای دایه تا من زان پری روی

چگونه چون پری پویم به هر سوی

به بالای منست آن زلف شبرنگ

ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ

چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید

به پیش حوض خفته همچو خورشید

ز مستی از دو عالم بی خبر بود

ولی عالم ازو زیر و زبر بود

چو آهو چشم من بیهوش افتاد

ز چشمش خواب بر خرگوش افتاد

چو گل دید آن رخ چون ماهپاره

ز باد سرد کردی جامه پاره

رخش چون آتشی سیراب دیدم

ز آب و آتش او تاب دیدم

بجست از من دل دیوانه چون تیر

نگه چون دارم از زلفش به زنجیر

چو باهوش آمد و ناگاه برخاست

فغان از سرو و جوش از ماه برخاست

کُله چون کوژ بنهاد و کمر بست

همه خون در دل من چون جگر بست

چو آن سرو روان من عیان شد

ز آزادی او اشکم روان شد

چو از پیشم برفت آن گوهر خاص

دل من پیش ازو میرفت رقاص

دل لایعقلم دیوانهٔ اوست

که او شمعست و دل پروانهٔ اوست

منم در انتظار مرگ مانده

وزان شکّر گلی بی برگ مانده

نه شب خوابست و نه روزم قرارست

شب و روزم خیال آن نگارست

دلم دستی به جام ناز بردی

اگر یک لحظه خوابم باز بردی

همه شب بستر نرم از درشتی

کند با پهلوی من خارپشتی

کنون ناگفتنی چون با تو گفتم

چه سازی تا شود آن ماه جُفتم

اگرچه از رخت شرمم گرفته‌ست

دلم گرمست از آن گرمم گرفته‌ست

منم گلبوی و آن دلبر سمن‌بوی

بزرگی کن میان ما سخن گوی

ازین شاه آن گدایی را شهی ده

وزین گل آن شکر را آگهی ده

برو گو تو عقیقی با گهر ساز

شکرداری بر گل گلشکر ساز

برو گو تو چو سروی من چو شمشاد

بیا تا بر جمال من شوی شاد

برو گو تو چو ماهی من چو مهرم

چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم

کنون ای دایه دل پرداختم من

ترا دربان این درساختم من

از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر

که گفتی خورد بردل زان جوان تیر

چو بشنود این سخن برداشت پنجه

بزد بر روی پرچین صد تپنچه

برسوایی خروشی درجهان بست

که هرگز آن نگوید در جهان مست

زهی همّت نکویاری گُزیدی

نگه دارش نکو جایی رسیدی

ترا یاری چنین در پردهٔ ناز

چرا بامن نمیگفتی یکی راز

نبتوان گفت باری این همه جای

که شرمت باد ای بی عقل بی رای

ز گفت دایه شد در خشم گلرخ

بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ

اگر صد پند شیرینم دهی تو

نیم من زانکه هم زینم دهی تو

برامد از دل پر بنددودی

ندارد آتشین را پند سودی

دل خود را بصد در پند دادم

چو پیمان بستدم سوگند دادم

چرا پس زین سبب فریاد کردی

همه سوگند و پیمان یاد کردی

دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ

که گل را عشق نقشی بود در سنگ

سخن را رنگ داد آن مرغ استاد

باستادی ز در بیرون فرستاد

زبان را در فسون گل چنان کرد

که بلبل را زبان بند زبان کرد

به گلرخ گفت نیکو آوریدی

که بر شاهی گدایی را گزیدی

ترا نقدست با هم ترک و هندو

کدامت دل همی خواهد زهر دو

ترا شاه سپاهان خواهد، آخر

توتن خواهی ترا جان خواهد آخر

کسی در شاهی و در کامرانی

چگونه آرزو خواهد شبانی

کسی را نقد باشد ماهپاره

چگونه مهر جوید از ستاره

چو این بی جان تن آسانست بگذار

همه تن گر همه جانست بگذار

اگر تو توبه نکنی زارزویت

بگویم تا ببرّد شاه مویت

هوا در تفّ و در سوز اوفگندت

چه بدبختی بدین روز اوفگندت

مگر نشنیدی این تنبیه هرگز

سیه سر بر نتابد پیه هرگز

تو خسرو او گدایی بچه آخر

تو شاه او روستایی بچه آخر

تو نوروز بتان جان فزایی

برو عیدی بکن بی روستایی

بعالم نیست طوطی را شکر بار

که پیش گاوبندی خر کنی بار

گِل و بیلست او را کار پیوست

ببیل او ترا کی گل دهد دست

زهی خر طبعی آخر ازتو چندی

بآخر میچمی از گاوبندی

که دارد پهلویی و دستگاهی

که پهلو ساید او با چون تو ماهی

اگر زین گاو باشد یک دمت وصل

بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل

بدست خویش افگندی تو در پای

سر خود از یکی تا پای بر جای

چه خلقی تو چنین آشفته رفتار

که یک جو مینگیرد در تو گفتار

من از هر نیک و از هر بد که گفتم

یکی دردت نکرد از صد که گفتم

تو شسته چشم از ناشسته رویی

ز خون خویش شستی دست گویی

ببد نامی خود گستردهیی پر

برسوایی برهنه کردهیی سر

اگر آبت بریزد نیست بیمت

که نفروشد کسی نانی بسیمت

ترا دیو هوی دیوانه کردست

خرد را با دلت بیگانه کردست

خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت

ز شرم او نقاب از گل فرو هشت

بدایه گفت من عاجز ازین کار

بیکسوکی شوم هرگز ازین کار

اگر بسیار گویی ور نگویی

مرا یکسانست تا دیگر نگویی

چنان سوداش در دل محکم افتاد

که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد

مبادا جان من گر سوی او نیست

مبادا چشم من گر روی او نیست

بچشم تو اگر آن ماه زشتست

بچشم من چو حوری از بهشتست

بچشم تو اگر دیوست پر خشم

بچشم من چو مردم اوست در چشم

بچشم خویش کار خویشتن بین

بچشم من جمال یار من بین

مدارای دایه زان دلخواه بازم

چو دل او را همی خواهد چه سازم

ازین محنت ترا بادا سلامت

که هرگز برنگردم زین ملامت

چو دل امّید بهبودی ندارد

ملامت کردنت سودی ندارد

چه میریزی میان ریگ روغن

بهرزه آب میکوبی بهاون

گشادم پیش تو راز نهانی

بگفتم گفتنی اکنون تو دانی

ببین تا چند سوگندان بخوردی

که هرگز از سر پیمان نگردی

کنون با آن همه سوگند خورده

ز من می بگسلی پیوند کرده

چرا شرمت نمیآید ز رویم

که گویی تا ببرّد شاه مویم

ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت

ز دایه نیست دلداری زهی بخت

دمی نبود که در خونی نگردم

اگر عاشق شدم خونی نکردم

تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز

شدی در خشم و کردی فتنه آغاز

بسی عیب من آتش فشان تو

چو آب از برفروخواندی روان تو

چوکارم می بنگشایی تو آخر

بچه کارم همی آیی تو آخر

چو صیدی مرده در شستم فتادی

چو پای مور در دستم فتادی

چو پیش دام بگرفتی مراتو

گرفته میزنی ای بیوفا تو

دلیری گر دلیری را گرفتی

زهی شیری که شیری را گرفتی

نباید بامنت زین بیش آویخت

که هر مرغی بپای خویش آویخت

بده آبم چو قرعه بر من افتاد

که باتو نان من در روغن افتاد

مکن ای نرم زن با من درشتی

که ما بر خشک میرانیم کشتی

شدم در پای محنت پست تو من

فرو کوبم بسی از دست تو من

ترا چون مردمان گر شرم بودی

مرا پشتی برویت گرم بودی

چو گربه نقد بیند دیگ سرباز

نیابد شرم، سگ به زوبدر باز

بگفت این و خروشی سخت برداشت

بچشم دایه رخت از تخت برداشت

چو دایه این سخن بشنید از خشم

دل خونین برون افگند از چشم

بگل گفت از هوا دلگرم کردی

مرا صد باره بی آزرم کردی

ز پیش خویش صد بارم براندی

بخواری آستین بر من فشاندی

سگم خواندی و بانگم بر زدی تو

چو گربه زود در بانگ آمدی تو

ترا صد بار گفتم هوش میدار

سخن در گوش گیر و گوش میدار

اگر رازیت باشد فرصتی جوی

دهان برگوش من نه راز برگوی

زبان بود اینکه با دوشم نهادی

دهان بود اینکه بر گوشم نهادی

لباس نیکنامی بردریدی

بزر خواری و بدنامی خریدی

چو گل پاسخ شنود از جای برجست

ز چشم دایه جایی دور بنشست

بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست

بزخم او زه صد تیر بگسست

ز آه و نالهٔ آن ماهپاره

بیک ره در خروش آمد ستاره

زمین پر گرد گشت از آة سردش

فلک پر درد شد از سوز دردش

دلش در آتش و تن مانده در آب

نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب

نه بادایه سخن گفت و نه باکس

که یار من درین محنت خدابس

همه بیچارگان را غمگسار اوست

همه وقتی همه جاییت یار اوست

رضای او طلب تا زنده گردی

خداوندی مکن تا بنده گردی

خداوندا دلم را بنده گردان

بفضلت مردهیی را زنده گردان

دلم میخواهد از تو یاری تو

کرامت کن مرا بیداری تو

دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت

چرا گفتی که آوردت بدین گفت

دمی کانرا بها آید جهانی

پی آن دم نمیگیری زمانی

گرفتی از سر غفلت کم خویش

نمیدانی بهای یک دم خویش

ازین غفلت چو فردا گردی آگاه

پشیمانی ندارد سودت آنگاه