امیری سخت عالی رای بودی
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه میگویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر بپرده بود نیزش
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم بر زَین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت
بخوبی درجهان او بود کآن داشت
خرد در عشق او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی کو نام او بُردی بجائی
شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی
مه نَو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون مَشک زانو هر زمانش
اگر پیشانیش رضوان بدیدی
بهشت عدن را بیشان بدیدی
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
ازو پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
دو زنگی بچّه هر یک با کمانی
بتیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد
دل عشّاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
دهانش درج مروارید تر بود
که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
لب لعلش که جام گوهری بود
شرابش از زلال کوثری بود
فلک گر گوی سیمینش ندیدی
چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
جمالش را صفت گفتن محالست
که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی بیک دم
بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت
بدلداری بسی تیمار اوداشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نام داران
بسی گردن کشان و شهریاران
ندادم من بکس گر تو توانی
که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را
پشولیده مگردان جان ما را
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جانی شیرین زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوی بشر نیست
کزین آمد شدن کس را خبر نیست
که میداند که بودن تا بکی داشت
کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
پدر چون شد بایوان الهی
پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل وداد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیّت را و لشکر را دِرَم داد
بسی سالار را کوس و عَلَم داد
بسی سودا زهر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
بخوبی و بناز و نیک نامی
چو جان میداشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد برکار
غلامی بود حارث را یگانه
که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود
غم عشقش عجب منصوبهٔ بود
مَثَل بودی بزیبائی جمالش
همه عالم طلب گاروصالش
اگر عکس رخش گشتی پدیدار
بجنبش آمدی صورت ز دیوار
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سر کشان را بنده میداشت
چنان نقدی ز پس افکنده میداشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمانی بود کاوّل در زه آمد
غنیمی چرب چشم او ازان بود
که با بادام نقدش در میان بود
صف مژگانش صف کردی شکسته
بزخم تیرباران از دو رَسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
درو سی دُرّ ناسفته نهفته
یکی گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
که آن لب بود آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روایت
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
ز گویش تا بکی بیهوش باشم
چو در گوی آمدم خاموش باشم
به پیش قصر باغی بود عالی
بهشتی نقد او را در حوالی
همه شب مینخفت از عشق بلبل
طریق خارکش میگفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسی میکرد آغاز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بیرون
صبا همچون زلیخا در دویده
چو یوسف گل ازو دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
خضر بگذشته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزهزاران
ولی آن دست پر گوهر ز باران
بنفشه سر بخدمت پیش کرده
ولیکن پای بوس خویش کرده
بیک ره ارغوان آغشته در خون
بخون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جامِ زر را
ز باران خورده شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
کلاهش با کمر جای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
ز کنعان بوی پیراهن شنیده
همه مرغان درافکنده خروشی
ز جانان بی نوا نامانده گوشی
بوقت صبحگاهی باد مشکین
چو سوهان کرده روی آب پُرچین
مگر افراسیاب آب زره یافت
که آب از باد نوروزی زره یافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
ز پیش باغ طاقی تا بکیوان
نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر یکی سروی خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر یک دست درکش
ندیمان سرافراز نکورای
بخدمت چشمها افکنده بر پای
شریفان همه عالم وضیعش
نظام عالم از رای رفیعش
ز بیداری بختش فتنه در خواب
ز بیم خشمش آتش چشم پر آب
زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت
عطارد قدر و هم خورشید رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی و عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبا بالاش را دید
جهان حسن وقف چهرهٔ او
همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلفش دراز افتاده بر پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشمِ عاشق خار کرده
شکر از چشمهٔ نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی سرمست میدادی شرابی
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
بدان خوبی چو دختر روی اودید
دل خود وقف یک یک موی اودید
درآمد آتشی از عشق زودش
بغارت برد کلّی هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بیخبر کرد
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد
بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بیخش
که کلّی کرد گوئی چار میخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد از چاره ساز او
که مینشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهٔ داشت
که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
بصد حیلت ازان مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمیآمد مقرّ البتّه آن ماه
بآخر هم زبان بگشاد ناگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
بزخم زخمه در راهی که او خواست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مُخالف راست گر نبوَد بعالم
در آن پرده بسازد زیر بامم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیامد راست این پرده نوازم
کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم
که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی
ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بیخویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که آمد ملک جمعیت زوالم
چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست
که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم
که میدانم که قدرش میندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون میتوان زان سرو بُن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش
بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان میکند او
سرم چون گوی گردان میکند او
اگر رویش بتابد آشکاره
شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقهور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او
ازان شد معتکلف در مجلس او
چو تیر غمزهٔ او کارگر شد
ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بخون من لبش ز آنست خندان
صدف را دید آن دُرّ یتیمش
بدندان باز ماند از دُرج سیمش
دهانش پستهٔ تنگست خندان
که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر
مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست
که او از آبِ حیوان زنده بیشست
خط سبزش محقّق اوفتادست
ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه
ازین شکل صنوبر نار دانه
چو آزادیم ازان سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد
بصد جانش دلم بر چشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
بگفت این و یکی نامه اداکرد
بخون دل نکونامی رها کرد:
الا ای غائب حاضر کجائی
به پیش من نهٔ آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی
نمیبینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که بی تو من ز صد جان بی نیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان مینهم من
سر از تو در بیابان مینهم من
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم
چرا سرگشته میداری چنینم
منم بی روی تو روئی چو دینار
ز عشق روی توروئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم
نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم باز رستم
وگرنه میروم هر جا که هستم
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
بر آن ماه روی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش ز بون کرد
برای خود دلش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نه زمین نه آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کُله در پای کرد و کفش بر سر
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی
بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
ندارم دیدهٔ روی تودیدن
ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پردهام من
که بر روی تو عشق آوردهام من
ازان زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تادر خون نشستی
چو تو درجان من پنهانی آخر
چرا تشنه بخون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار
بصد جانت توانم شد خریدار
نمیرم در غمت ای زندگانی
اگر دریابیم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد
که ازگرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغایت شادمان شد
ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمیدانست کاری آن دلفروز
بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان میگفت شعر و میفرستاد
بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
برین چون مدّتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دلفروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیرامن من
غلامش گفت ای من خاک کویت
چو میداری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
دلم بردی بدان نقش دلفروز
چو در اول مرا دیوانه کردی
چرا درآخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم برون، اینت تمامست
ترا آن بس نباشد در زمانه
که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز
بشهوة بازی افتادی ازین باز
بگفت این وز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست: من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
زسوز عشق معشوق مجازی
بنگشاید چنان شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه بود در راه آن غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاری شعر میگفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمنها
خوشی میخواند این اشعار تنها:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی
یکی سقّاش بودی سرخ روئی
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی
درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش
چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشکری از کوه و شخ در
کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
ز دیگر سوی حارث با سپاهی
ز دروازه برون آمد پگاهی
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر میشد ز یک سو حلقه در گوش
ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
سپه القصّه افتادند در هم
بکُشتن دست بگشادند برهم
غباری از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کر کرد
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیرباران ژاله باری
جهان را پردهٔ برغاب جَسته
ز کُشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا پُر کینه دندان تیز کرده
هویدا از قیامت صد علامت
گرفته دیو قامت زان قیامت
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیکره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
سپهر تند با چندین ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فرو شد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست
گل نصرت ز تیغ او برون رُست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
ز چشم سوزن عیسی برون شد
وزان سوی دگر بکتاش مهروی
دودستی تیغ میزد از همه سوی
بآخر چشم زخمی کارگر گشت
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
درآن صف بود دختر روی بسته
سلاحی داشت بر اسپی نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
وزو افتاد در هر دل شکوهی
نمیدانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست
پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سری کو سرکشد از حکم این ذات
بپای پیلش اندازم بشهمات
اگر شمشیر بُرّان برکشم من
جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب
چومار رمح را در کف به پیچیم
نیاید هیچکس در صف بهیچم
اگر سندانم آید پیش نیزه
شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
ز زخم ار زور سندانی نماند
ز سندانی سپندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه درآید
ز حلق مرغ گردون زه برآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
بتازم رخش و بگشایم در فصل
که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان بر نشست او
ازان مردان تنی را ده بخست او
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گُم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
نهاده نصفئی از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی انداخت کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان میشست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا میشد دل او آرمیده
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
سری کز سروری تاج کبارست
سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر
سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید
سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش
سر موئی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت داد
سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینهور گشت
اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد
اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی
مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست
بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد
عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه میخواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بودهام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر
بخونم در چه میگردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم
چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش
که از پس میندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی
بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی
نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه میکشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بیخویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی بجای خویش شد باز
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی میرفت یک روز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر ازان بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه میگویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد
بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی
بر او میفرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی
ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست
ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان میداشت این راز
ولی پیوسته میجوشید جانش
نگه میداشت پنهان هر زمانش
که تا بر وَی فرو گیرد گناهی
بریزد خون او برجایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش آنگاه
نهاده بود در دُرجی باعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفیقی داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصّاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون میشد ازوی
جهانی را جگر خون میشد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز
چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز!
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فرو شد زان همه آتش بیک راه
یکی آتش ازان حمّام ناخوش
دگر آتش ازان شعر چو آتش
یکی آتش ز آثار جوانی
دگر آتش ز چندین خون فشانی
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رُسوائی و حسرت
یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با این همه آتش بوَد تاب
سر انگشت در خون میزد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک
بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند
دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست
همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر
نمیآئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان میبشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه میآید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی
درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی میجست بکتاش
که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه
ببرید و روانه شد هم آنگاه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در شعر، داستان حارث و بکتاش روایت میشود. حارث، امیری عادل و نیکوکار است که دارای دو فرزند زیبا، یک پسر به نام حارث و یک دختر با نامی زیبا است. این دختر به بکتاش، جوانی جذاب و شجاع، دل باخته است. عشق این دو جوان با مشکلات و موانع بسیاری همراه میشود. بکتاش در نبردی بزرگ، با دلیری و شجاعت میجنگد و در نهایت زخمی میشود. حارث، پدر دختری که بکتاش عاشق اوست، برای حفظ احترام و عشق فرزندانش تلاش میکند. اما در نهایت، عشق آنها به یک فاجعه ختم میشود؛ بکتاش به خاطر بیصبر بودن و دلشکستگی از بیخبری از عشقش، خود را در خون غرق میکند. داستان در نهایت به موضوع عشق و رنج و زندگی میپردازد و از چالشهای عشقی و پیامدهای آن سخن میگوید.
هوش مصنوعی: یک فرمانروای با تدبیر و با درایت بودی که در مرز بلخ قرار داشت.
هوش مصنوعی: امیر، که انسانی پاک و دیندار بود، با عدل و انصاف خود به اندازهای بر جامعهاش تاثیر گذاشت که حدود و مرزهای آسمان را در زمین قابل مشاهده ساخت.
هوش مصنوعی: تو در مردی و در سپاه، به دشواری مانند کعبهای هستی که نماد دین است.
هوش مصنوعی: از بزرگی و عظمت او بهرهای میبریم که نور خورشید و ماه را تحت تأثیر قرار داده و از کرم و generosity او، نام و رزق هنرمندان نیز فراهم آمده است.
هوش مصنوعی: به برکت دادگری او، حتی میش و گرگ که معمولاً درگیر یکدیگر هستند، در اطراف یکدیگر به آرامش رسیدهاند و با هم آشتی کردهاند.
هوش مصنوعی: به خاطر حضور او، آب دریاها به طرز شدیدی جوشید، مثل آتشی که درون سنگ ساکت و بیحرکت شعلهور میشود.
هوش مصنوعی: اگر از زحمت قدیمیها بهره ببری، میتوانی به سرعت در راستای یادگیری و پیشرفت نکتهای را از ذهنت پاک کنی.
هوش مصنوعی: اگر به خاطر خشم او دلت آتشین و غمگین شده باشد، با تنها یک اشاره او، شعلهای از امید و روشنایی در دلت روشن خواهد شد.
هوش مصنوعی: از مقام و رتبه او تنها یادگاری در دل مانده است. چه بگویم که به خاطر آن مقام، راه را گم کردهام.
هوش مصنوعی: از بزرگواری و صبر او، کوهها سر جایشان ثابت ماندهاند و زمین در برابر عظمتش خاضع شده است.
هوش مصنوعی: از خشم او آتش افروخته و دلش پر از تنگی و ناراحتی است، اما چشمانش پر از اشک و احساس میباشد، در حالی که دلش مانند سنگ سخت است.
هوش مصنوعی: نور خورشید با تابش خود، آسمان را روشن کرده و به دوردستها روشنی بخشیده است.
هوش مصنوعی: از سخاوت او، دریا مانند گنجی پر از مروارید است که در دل خود، به خوبی در آن جمع شدهاند.
هوش مصنوعی: به خاطر الطاف او، گلبرگها در یوزه (نقش و نگار) کردهاند، اما از شرم او، این زیبایی در پس پرده پنهان مانده است.
هوش مصنوعی: از ویژگیهای او بوی خوشی مانند مشک در دنیا پراکنده شده و به همین واسطه به آخرت نیز دست پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: امیر نیک دل پسری داشت که در نیکی و خوبی در دنیا معروف بود.
هوش مصنوعی: پسری داشت که چهرهاش مانند آفتاب میدرخشید و کمتر کسی را میتوانستیم پیدا کنیم که به اندازه او زیبا و دلربا باشد.
هوش مصنوعی: او را حارث شاه نامیدهاند و مانند ماه برج جوزا، به خود جلا و زیبایی بخشیده است.
هوش مصنوعی: دختری در پس پرده بود که به اندازه جانش برایش شیرین و عزیز بود.
هوش مصنوعی: به نام کسی که در دشتهای عرب، دلی آشفت و عشقی عجیب وجود دارد.
هوش مصنوعی: زیبایی او، مانند سلطنتی در دنیای خوبی بود و خوبی در جهان هم به خاطر او وجود داشت.
هوش مصنوعی: فرزانگی در عشق او دیوانهوار بود و به خوبی مثل یک افسانه در جهان حاضر بود.
هوش مصنوعی: هر کس نام او را بر زبان آورد، به جایی خواهد رسید که هر ذرهای از او مانند یوسف خواهد درخشید.
هوش مصنوعی: وقتی ماه نو را در آسمان دیدی، مانند مشکی که زانو میزند، هر لحظه به سویش میروی.
هوش مصنوعی: اگر چهرهاش را مانند بهشت، زیبا و دلربا ببینی، انگار بهشت آدم را دیدهای و گویی تمام زیباییهای آن را در او مییابی.
هوش مصنوعی: وقتی که موهای او را به زمین میچسبانم، به طوری که در آسمان پیچ میخورم.
هوش مصنوعی: دو گل نرگس مانند دو دانه جادو و دو زنگ، در دامانی چون بادام در کنار هم قرار دارند.
هوش مصنوعی: دو بچه دیوانه با کمانهایشان هر جا که بخواهند، تیر میزنند و با شجاعت جلو میروند.
هوش مصنوعی: چشم زیبای او مانند تیر دشمنی دل عاشقان را هدف قرار داده و به شدت آنها را آسیبپذیر کرده است.
هوش مصنوعی: شیرینی و خوشمزگی شکر ناشی از زیبایی و جذابیت او بود، چون زیباییاش در مقایسه با هر دارویی طعمی خاص و متفاوت داشت.
هوش مصنوعی: دهان او مانند دُرّی درخشان و زیبا بود، و هر کلمهای که از آن خارج میشد، ارزش و زیبایی بیشتری از دیگری داشت.
هوش مصنوعی: وقتی که او دندانهایش را مانند مرجان نشان داد، هر جان و وجودی که بود، به او نثار شد.
هوش مصنوعی: لبهای زیبای او مانند لبی از سنگ قیمتی است و نوشیدنیاش مانند آب زلال و خالصی است که به کوثر معروف است.
هوش مصنوعی: اگر آسمان را ندیدی که گویی از نقره است، چگونه میتوانی متوجه شوی که گوی بیپایه و بنیاد چه سرعتی دارد؟
هوش مصنوعی: زیبایی او را نمیتوان به وصف درآورد، زیرا فکر کردن به توصیف آن از من غیرممکن است.
هوش مصنوعی: به لطف طبیعت او، انسانها نبودند که هر چیزی را از دیگران بشنوند و تکرار کنند.
هوش مصنوعی: تو تمام آنچه را که در نظم بود، به یک تلاش به هم پیوند دادی، مانند مرواریدهایی که در یک رشته قرار گرفتهاند.
هوش مصنوعی: او در شعر گفتن چنان ماهر و خوشزبان بود که انگار طعمی خوش از لبانش بیرون میآید.
هوش مصنوعی: پدر همیشه نگران کار او بود و به خاطر او خیلی مراقبت و تلاش میکرد.
هوش مصنوعی: زمانی که پدر در آستانه مرگ قرار گرفت، پسرش را نزدیک خود نشاند.
هوش مصنوعی: دختر را به او بسپار و مراقب باش که به او آسیب نرساند و همیشه از او حمایت کند.
هوش مصنوعی: هر طوری که لازم است، به کارش برس و روزگار او را بهبود ببخش.
هوش مصنوعی: مردم زیادی که از من خواسته بودند، به عنوان حاکمان و بزرگان با تکبر و خودپسندی به خود میبالیدند.
هوش مصنوعی: اگر تو بتوانی و شایسته باشی، میتوانی کسی را که مناسب توست پیدا کنی، ولی من هرگز اجازه ندادم کسی به من نزدیک شود.
هوش مصنوعی: من با خداوند شاهد گرفتهام، پس ای نیکوکار، جان ما را از آسیب دور نگهدار.
هوش مصنوعی: هر زمانی که پدر دربارهٔ موضوعی چیزی به پسرش میگوید، پسر به راحتی آن را میپذیرد و قبول میکند.
هوش مصنوعی: در نهایت، جان شیرین من از آن جدا شد و نمیدانم چرا این اتفاق افتاد و چه دلیلی پشت آن است.
هوش مصنوعی: بسیاری از چیزها در دنیا دستخوش تغییر و تحول قرار گرفتند، بهگونهای که در نهایت، سر و پاهایشان به خاک افکنده شد.
هوش مصنوعی: سلاحی که به دست انسانها نیست، قدرتی است که هیچکس خبر ندارد از واقعیت آن و این که چه بر سر انسانها خواهد آورد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هیچکس نمیداند که زندگی کردن تا چه زمانی ادامه خواهد داشت. بنابراین، از چه دلیل و هدفی، کسی که آمد، باید برود؟
هوش مصنوعی: زمانی که پدر به مقام و جایگاه الهی رسید، پسر در دیوان و محفل شاهانه نشسته است.
هوش مصنوعی: در جهان، عدالت و بخشش باعث درخشش و روشنایی آن میشود، همانطور که دوران نوشیروان به خاطر این ویژگیها به یاد آورده میشود.
هوش مصنوعی: سالار به سرگرمی و نشانهایی همچون کوس و علم مجهز کرد و به مردم و سربازانش انبوهی از درم (پول) داد.
هوش مصنوعی: خیلی از مشکلات و دغدغهها باعث شد که برخی بیعدالتیها از بین برود و کسانی که ظلم کردند، به عاقبت خود برسند.
هوش مصنوعی: خواهر را با خوبی، زیبایی و نیک نامی همچون جان بگزارید و ارزشمند بشمارید.
هوش مصنوعی: اکنون بشنو که این پرگار به خاطر او چگونه بر روی کارهایش بازی کرده است.
هوش مصنوعی: حارث یک برده ویژه داشت که وظیفهاش نگهداری از خزانه بود.
هوش مصنوعی: به نام آن ماه زیبا که به بکتاش تعلق دارد، نمیدانم آیا کسی همتراز و همپایهی او وجود دارد یا نه.
هوش مصنوعی: در دنیا، زیباییای وجود دارد که به عنوان یک شگفتی شناخته میشود و آن هم غم عشق اوست که واقعاً حیرتانگیز است و به گونهای خاص به او نسبت داده شده است.
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم در جستجوی زیبایی و جذابیت او هستند، زیرا او به قدری زیباست که همگان را به خود میکشاند.
هوش مصنوعی: اگر چهرهات نمایان شد، با جنبش و حرکات خود، زیباییات را از دیوار به تصویر کشیدی.
هوش مصنوعی: وقتی که زلف سیاه و زیبا را در دل کینه باز میکنی، مثل این است که موهای مجعد سیاهپوستان را در چین و وتو میکنی.
هوش مصنوعی: زلف او به قدری زیبا و دلربا است که هر کسی را به خود جلب میکند و همچون پولی که در پسزمینه قرار دارد، ارزش و زیبایی خاصی را به تصویر میآورد.
هوش مصنوعی: زمانی که ابروهایش به هم پیوسته است، مانند کمانی میشود که در ابتدا به سمت زهره (تیر) آمده است.
هوش مصنوعی: چشمان او به قدری زیبا و دلربا است که همانند غنیمتی از بادام شیرین به نظر میرسد، به خاطر اینکه زیباییاش در کنار جمال او به چشم میخورد.
هوش مصنوعی: مژگان او مانند تیرهایی است که از دو طرف به سویش شلیک شده و به هم ریخته و شکستهاند.
هوش مصنوعی: او دهنی زیبا و همچون لعل قرمز دارد و در آن سی مروارید بینظیر بهخوبی پنهان است.
هوش مصنوعی: اگر شخصی با زبان شیرین و دلنشین صحبت کند، زیبایی و جذابیت او تنها به خاطر این صحبتها است و نه به خاطر ظاهر و زیباییهای فیزیکیاش.
هوش مصنوعی: لبان او گویی نشانگر عمر جاودان هستند، زیرا آن لب مانند آب خضر، جان را تازه و زنده میکند.
هوش مصنوعی: این بیت به توانایی بیان و قدرت کلام اشاره دارد. شاعر به تصویر زیبایی از دندانها میپردازد که در آن اشاره به یک حرف خاص (میم) و تعداد آیات (سی و دو) دارد. این تصویر میتواند نمادی از زیبایی و تاثیر کلام باشد. به طور کلی، این متن بر تأثیرگذاری و جذابیت سخن اشاره میکند.
هوش مصنوعی: انسانی مانند یوسف است که در زیبایی و نیکویی خود برتر و بینظیر است، و درباره زیبایی او چقدر میتوان سخن گفت؟
هوش مصنوعی: تا چه زمانی بیخبر و بیتوجه بمانم؟ وقتی که در جمع هستم، باید سکوت کنم.
هوش مصنوعی: در جلو قصر، باغی زیبا و بهشتی وجود داشت که دارای زیبایی و خوشی فراوانی بود.
هوش مصنوعی: هر شب بلبل به خاطر عشق نمیخوابید و از درد و رنجی که میبرد، با گلها صحبت میکرد.
هوش مصنوعی: گل به زیبایی و ناز و غنج خود، شروع به لبخند زدن و ابراز شادمانی میکند.
هوش مصنوعی: چنان به دنیا آمده که گویی کودکی در خون گل سرخی باقی مانده و از پارچه سبز بیرون آمده است.
هوش مصنوعی: نسیم صبحگاهی مانند زلیخا به سرعت در حال دویدن است و گلها را از دامن خود جدا میکند، مانند حالتی که یوسف باعث زیبایی و طراوت فضا میشود.
هوش مصنوعی: وقتی بادی چون باد خضر از بیابان بگذرد، بیابان به سبزی و سرسبزی تبدیل میشود.
هوش مصنوعی: شهابها و جرقههای برق مانند نیزهای تیز شدهاند که از باران ابرها به وجود آمده و به سوی زمین میآیند.
هوش مصنوعی: دست خداوند بر روی سبزهزاران کشیده شده است، اما آن دستی که این کار را کرده پر از جواهرات ناشی از بارش باران است.
هوش مصنوعی: بنفشه خود را به خدمت آورده، اما به پای بوس خود احترام میگذارد.
هوش مصنوعی: در یک راهی، گلهای ارغوانی به خون آغشته شده و به وضعیت خود افتخار میکند و بیرون آمده است.
هوش مصنوعی: یک نرگس زیبا که در باران رشد کرده، همچون جامی زرین، و شیرینیاش به شیر شباهت دارد.
هوش مصنوعی: وقتی سر لاله بر زمین بیفتد، کلاهش به کمرش میچسبد.
هوش مصنوعی: بسیاری از جوانان خوشصورت و زیبا از دیاری دور به اینجا آمدهاند و بوی دلانگیز پیراهنی را استشمام کردهاند.
هوش مصنوعی: تمام پرندگان به خاطر محبوبشان صدایی سر میدهند و از آنجا که هیچکس صدای آنها را نمیشنود، بیصدا ماندهاند.
هوش مصنوعی: در ساعتهای اولیه صبح، باد ملایمی چهرهی آب را به گونهای نرم و زیبا میسازد که شبیه به ترکیبهای لطیف و چیندار به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: آیا افراسیاب توانست زرهای در آب پیدا کند که آب در باد نوروزی زرهای پیدا کند؟
هوش مصنوعی: از همه جا جویباری دیگر روان است که آب خضر کمتر از آن است.
هوش مصنوعی: از جلوی باغ طاقی تا کیوان، تخت حارث را در برابر ایوان گذاشتهاند.
هوش مصنوعی: حارث مانند خورشید درخشان و خوشبختی در مقام رفیع سلیمان قرار دارد.
هوش مصنوعی: به مانند درختان خوشقد و قامت، غلامان در حال بر خواستن و نشان دادن زیبایی خود هستند. هر کدام مانند سروهایی با وقار و آرام در حرکتند.
هوش مصنوعی: ترکان سرکش صف بستهاند و در خدمت ایستادهاند، هر کدام هم دستی در دست دیگری دارند.
هوش مصنوعی: دوستان با افتخار و نیکو اندام، نگاهشان را به پای بنده دوختهاند.
هوش مصنوعی: نخبگان و بزرگان جامعه، مقام و منزلت خود را بر پایه تدبیر و اندیشههای بالا و عمیق او بنا کردهاند.
هوش مصنوعی: این بیت به وضوح نشان میدهد که در حالی که بخت شخصی بیدار است و خطرات و مشکلاتی در کمین او بهوجود آمده، او از ترس خشم دیگران و ناراحتی، چشمانش پر از اشک و غم است. احساسات متضادی در او وجود دارد: بخت و بیداری از یک سو و بیم و آتش خشم از سوی دیگر.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به توصیف ستارگان و سیارات میپردازد. او به ویژگیهای زحل، مشتری، ماه، عطارد و خورشید اشاره میکند و هر یک از آنها را با خصوصیات خاصی مانند زیبایی، قدرت و جایگاه والا توصیف میکند. بهطور کلی، این جمله به مقایسه و ستایش این اجرام آسمانی و تأثیر آنها در زندگی اشاره دارد.
هوش مصنوعی: دختر کعب بر روی بام آمد و شاهد جشن و مراسمی بود که در نظرش دشوار و سخت به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: مدتی به اطراف نگاه کرد و در نهایت، چهرهٔ آن ماه مانند را دید.
هوش مصنوعی: وقتی چهره و زیبایی بکتاش را دید، مانند اینکه سروی را در قبا و با بالهایش به تماشا نشسته باشد.
هوش مصنوعی: جهان زیباییاش تنها به چهره او تعلق دارد و هر خوبی و نیکی مانند یوسف در دستان اوست.
هوش مصنوعی: در مقابل شاه، ساقی ایستاده و در حال خدمت است و وقتی به او نگاه میکنیم، متوجه میشویم که گیسوانش به زمین افتاده است.
هوش مصنوعی: عشق باعث شده که چشمان معشوق مانند گل سرخ زیبا و جذاب شود، ولی در عین حال، این زیبایی برای عاشق درد و رنجی شبیه به خار در چشم به وجود آورده است.
هوش مصنوعی: شکر از چشمهای شیرین سرازیر شده و قطرات عرق از چهرهی ماه بر ستارهها افشانده میشود.
هوش مصنوعی: گاهی با شراب و مستی به من شادابی میبخشیدی و گاهی با نغمههای دلنشین و ساز، مرا مورد نوازش قرار میدادی.
هوش مصنوعی: گاه صدایی شبیه بلبل از تو شنیده میشود و گاه با ناز و زیبایی مانند گل رفتار میکنی.
هوش مصنوعی: به خوبی او همچون دختری زیبا توجه کن. دل خود را برای هر یک از موهایش قربانی کن.
هوش مصنوعی: آتشی که از عشق به وجود آمده، به سرعت تمامی داراییها و داشتههایش را بهطور کامل نابود کرده است.
هوش مصنوعی: آتشی که در دل او شعلهور شده بود، به قدری شدید و عمیق بود که او را از حال و وضعیت جسمیاش بیخبر کرد.
هوش مصنوعی: دل او پر از عشق شد و جانش به خاطر این عشق مورد سرزنش قرار گرفت، به گونهای که از سر تا پا وجود او به عدم و نیستی تبدیل شد.
هوش مصنوعی: دو نرگس مانند ابری که خون میریزد، در یک لحظه طوفانی بزرگ به راه انداخت.
هوش مصنوعی: عشق او به قدری من را تحت تأثیر قرار داد که تمام وجودم را دگرگون کرد، گویی که همه رشتههای زندگانیام را به کلی از ریشه کنده است.
هوش مصنوعی: او به قدری مجذوب یک نگاه او شد که دیگر نه در شب آرامش داشت و نه در روز خوابش میبرد.
هوش مصنوعی: او به قدری از کمک و درمانگر خود ناامید و بیچاره شده که دیگر نمیتواند تشخیص دهد که کجا سر و کجا پای اوست.
هوش مصنوعی: هر شب مانند شمعی که میسوزد، گریه و نالهای در دل دارم و هر لحظه درد جدیدی را تجربه میکنم.
هوش مصنوعی: به خاطر شدت آتش عشقی که در دل او شعلهور شد، او نیز به سرعت از پای درآمد و بیهوش شد.
هوش مصنوعی: به طور کلی، به دلیل زحمت و رنجی که کشیده شده، حالتی همچون بیماری در زندگی ماهی به وجود آمده است.
هوش مصنوعی: طبیب حارث را آورد، اما سودی از آن نداشت که آن معشوق درد بی درمان را دنبال میکرد.
هوش مصنوعی: دردی وجود دارد که هیچ درمانی نمیتواند آن را بهبود بخشد، حتی اگر روح خود درمان نیز از محبوب خویش بپذیرد.
هوش مصنوعی: در پشت پرده، دختری از دایه وجود داشت که در تزویر و نیرنگ، سرمایهای داشت.
هوش مصنوعی: با نیرنگ و تدبیر از آن دختر زیبا خواستم که بگوید چه اتفاقی رخ داده است، دقیق و صحیح.
هوش مصنوعی: در پایان، آن ماه زیبا ناگهان همچون هالهای از نور ظاهر شد و زبان به سخن گشود.
هوش مصنوعی: من در آن روز بکتاش را ملاقات کردم؛ چهرهاش جذاب و موهایش دلنشین بودند.
هوش مصنوعی: وقتی که سرمستی و مستی از طرف ربابی در آغوشم بود، از او احساس میکردم که مانند ربابی دست بر سرم کشیده است.
هوش مصنوعی: در مسیری که او اختیار کرده بود، با درد و رنجی که تحمل کرده بود، توانست دشمن را به سمت راست خود بکشاند و بر او غلبه کند.
هوش مصنوعی: اگر کسی مخالف حقیقت باشد، در این دنیا هیچچیز نمیتواند او را از مسیرش منحرف کند و همچنان زیر سقف منزل من باقی میماند.
هوش مصنوعی: دل من وقتی که با چیزی مخالف باشد، چه کار میتوانم بکنم؟ چنین احساساتی باعث شده که نتوانم به درستی با این موضوع کنار بیایم.
هوش مصنوعی: اکنون به خاطر عشق و عاشقی، در دنیای پیرامونم سرگشته و گیج شدهام.
هوش مصنوعی: زمانی که صدای دلانگیزی را از آن معلم آزاد شنیدم، احساساتم به قدری تحت تاثیر قرار گرفت که تصمیم گرفتم آن را به صورت یک تصویر زیبا بر روی پردهای مجسم کنم.
هوش مصنوعی: عشقی که به من دست داده، به قدری غرقش شدهام که تمام درد و غمهای یک صد سالهام در برابرش کوچک به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: حالت من با آن زلف آشفتهاش بهقدری تغییر کرد که حاکم جمعیت از من دور شد.
هوش مصنوعی: حلقهٔ زلف معشوق چنان به دور کمرم پیچید که دلم به شدت خونین شد، مانند حالتی که جگر پاره پاره میشود.
هوش مصنوعی: من دچار درد و سردرگمی هستم، زیرا میدانم که ارزش این وضعیت را نمیدانم.
هوش مصنوعی: هیچکس به خوبی بکتاش نیست و هیچکس بهتر از او وجود ندارد.
هوش مصنوعی: چرا باید دربارهی دیگران صحبت کنیم، وقتی میتوانیم دربارهی آن سرو زیبا سخن بگوییم؟
هوش مصنوعی: اگر پیشانی او میدان نقرهای باشد، اگر از زلفش چون توپ بازی کنم، چه ترسی وجود دارد؟
هوش مصنوعی: در آن میدان، وقتی به دنبال بردن چوب چوگانم هستم، گویا به زیبایی صورت او اشاره میکنم.
هوش مصنوعی: اگر او با زلف خود بازی کند، من را مانند گوی چرخان میسازد.
هوش مصنوعی: اگر نور او به درخشش بیفتد، هر ذرهای از وجود به اندازه صد ماه آشکار و نمایان خواهد شد.
هوش مصنوعی: چهره زیبای او مانند هالهای است که دور ماه نو میتابد و غم او باعث شده که ماه نو هم در اندوه به ناله بیفتد.
هوش مصنوعی: زمانی که زلفهای او زیبایی و جذابیت بسیاری دارند، برای هر یک از این حلقهها جانهای زیادی در دل و کمرش آماده فدای او میشود.
هوش مصنوعی: مردم به خاطر زیبایی و جذابیت او تحت تأثیر قرار گرفتند و به همین دلیل در جمع او حضور پیدا کردند.
هوش مصنوعی: وقتی که نگاه نافذ و دلربای او تاثیر گذاشت، دیگر نیازی به تیر و نیزه نماند؛ در واقع، جذبهٔ او به قدری قوی بود که همه چیز را تحت تأثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: یک خط زیبا دارد که سی دندان را در خود دارد و لبخندش ناشی از خون من است.
هوش مصنوعی: صدف به یک مروارید یتیم نگاه کرد و از زیبایی و درخشش آن تا حدی حیرت زده شد که نتوانست دهانش را ببندد و درستی آن را در برابر زرق و برق نقرهای خود مقایسه کند.
هوش مصنوعی: دهان او مانند پستهای کوچک و تنگ است که دندانهایش بر روی آن فرو رفته است و حالتی خندان دارد.
هوش مصنوعی: اگر صبح با خنده بیاید، حال و هوای عالم مانند شیره در آغوش خود میگیرد و به نوعی از آن بهرهمند میشود.
هوش مصنوعی: لب او همچون دنیایی از خدمتکاران است، زیرا او از زندگی و جوهر حقیقی پر است.
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی و شکوه خط نوشته اشاره دارد. به طور خاص، خط سبز به عنوان نمادی از کمال و زیبایی به تصویر کشیده میشود، در حالی که خط نسخ، که به نوعی خط استاندارد و سنتی است، از نظر شاعر نسبت به این زیبایی کمتر به نظر میرسد. شاعر میخواهد بگوید که زیبایی در خط سبز به حدی است که میتواند محقق و متمایز باقی بماند و از سایر خطوط متمایز شود.
هوش مصنوعی: جهان تحت فرمان و تسلط لب او است و آسمان در زیر جغرافیای او، هفت ستاره را به دوش میکشد.
هوش مصنوعی: از میوهاش که سیب است، من به سمت دیگری حرکت کردم و از این شکل و ظاهر درخت صنوبر، بینهایت ناراحت و دلگیر هستم.
هوش مصنوعی: زمانی که از قید و بند رهایی یابیم، دیگر نیازی به زیبایی و جمال نیست، زیرا جمال واقعی در روح و وجودمان قرار دارد و برتری دارد بر هر زیبایی ظاهری.
هوش مصنوعی: هم اکنون ای پرستار، به سمت این دو عاشق برو و میان آنها قرار بگیر.
هوش مصنوعی: به او بگو که این داستان را با او در میان بگذارد، زیرا اصل عشق بین این دو دوست مهربان نیست.
هوش مصنوعی: اگر این راز را بگویند و او از این حرف ناراحت شود، من با تمام وجودم آمادهام که برای او فدا شوم و دل من همیشه برای او خواهد بود.
هوش مصنوعی: حالا بیایید هر دو، من و تو، کنار هم بنشینیم، چرا که از ما دیگر خبری در دست نیست، نه از مرد و نه از زن.
هوش مصنوعی: شخصی اینگونه گفت و یک نامه را به خوبی نوشت و دلش را از نکوهش و بد نامی آزاد کرد.
هوش مصنوعی: ای آن کسی که هستی، ولی در غیابی، چرا به نزد من نمیآمدی، بالاخره کجایی؟
هوش مصنوعی: دو چشم من به نور تو روشن است و قلبم نیز با تو آشناست.
هوش مصنوعی: بیا و دل و چشمت را شاد کن، وگرنه ممکن است به خطر بیفتی یا دچار دردسر شوی.
هوش مصنوعی: من اکنون جز یک نیمه جان، چیزی از نعمتهای پادشاهی دنیا نمیبینم.
هوش مصنوعی: چرا باید این روح نیمه جان خود را به تو تقدیم نکنم، وقتی که بدون تو از صد جان دیگر هم بینیازم؟
هوش مصنوعی: دل مرا تسخیر کردی و اگر هم هزار بار دیگر زندگی میکردی، باز هم جز عشق ورزیدن به تو کار دیگری ندارم.
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوانم دل از تو برکنم، چون هیچگاه نمیتوانم جان را از دل جدا کنم.
هوش مصنوعی: غم عشق تو را در عمق وجودم حس میکنم و از یاد تو در دنیای بیپایان دور میشوم.
هوش مصنوعی: زمانی که تو در زندگیام نیستی، نه دل دارم و نه اعتقادی. چرا اینگونه بیتاب و سرگردانم نگه میداری؟
هوش مصنوعی: من بدون دیدن تو، مانند سکهای هستم که فقط به خاطر عشق به تو، در کنار دیواری قرار گرفتهام.
هوش مصنوعی: من تو را دیدم و هیچ کس را مانند تو ندیدم، مثل تویی که بلندی و زیبایی مانند سرو دارد، هیچ کس را ندیدم.
هوش مصنوعی: اگر تو بیایی و کمک کنی، من دوباره قوی و قدرتمند میشوم؛ و اگر نیایی، به هر جایی که هستم، ادامه میدهم.
هوش مصنوعی: من به خاطر تو، به هر جا که بروی میروم و همواره به دنبال تو هستم، از هر دشت و باغی.
هوش مصنوعی: اگر پیش من بیایی و برایم روشن باشی، مثل شمعی درخشان خواهی بود، اما اگر نیایی، مثل چراغی خاموش به نظر میرسی.
هوش مصنوعی: این نامه را نوشت و سپس یکی از چهرهاش را که شبیه ماه است ترسیم کرد.
هوش مصنوعی: بعد از اینکه دایه به نوزاد شیر داد، روح او آرام شد و بر آن صورت زیبا، عشق و مهربانی چیره گشت.
هوش مصنوعی: وقتی که او را با زیباییهایش مشاهده کرد و شعر را خواند، از لطافت طبع و زیباییاش حیرتزده ماند.
هوش مصنوعی: در یک لحظه، دل از او جدا شد و وقتی که عشق به سراغش آمد، دل او مانند دریایی از خون شد.
هوش مصنوعی: عشق مانند نهنگی بزرگ در دریا، برای خود دلش را با احساسات عمیق و دردناک پر کرده است.
هوش مصنوعی: چنان زیبایی و جذابیتی در چهره او بود که گویی هیچ چیز دیگری در دنیا وجود نداشت؛ نه زمین و نه آسمان.
هوش مصنوعی: وقتی که بگویی کسی بیسر و بیپاست، آن شخص در حالتی اضطراری بر عکس عمل میکند و کلاه را به پایش میگذارد و کفش را بر سرش میگذارد.
هوش مصنوعی: بدایه به شخصی میگوید که به راه بیفتد و به معشوقش برود و از او پیامی به او برساند.
هوش مصنوعی: من چشمی برای دیدن روی تو ندارم و بی تو نمیتوانم به آرامش برسم.
هوش مصنوعی: حال که تو به دوری، چه باید بکنم؟ که بدون تو، تحمل این همه درد برایم ممکن نیست.
هوش مصنوعی: چون زلف تو را به هم ریختهام، من نیز از عشق به روی تو پرده برمیدارم.
هوش مصنوعی: زلفهای تو چنان مرا دگرگون کرد که تمامی عمرم تحت تأثیر آن بوده است.
هوش مصنوعی: وقتی تو را نادیده گرفتم و در جانم نشستی، دلم به شدت ناراحت و آشفته شد و همچون خون در دل نشستم.
هوش مصنوعی: وقتی تو در عمق وجودم حضور داری، پس چرا هنوز به خون دل من نیاز داری و در عطش هستی؟
هوش مصنوعی: صبحی مانند من نباش و عطر خود را در فضای شب نپاش. چون خورشیدی باش که از تیغ سرکشی نمیهراسد.
هوش مصنوعی: اگر تو چشمانم را به دیدن خود روشن کنی، من با تمام وجودم آمادهام تا دل به تو بسپارم.
هوش مصنوعی: هرگز در غم تو نمیمیرم ای زندگی، اگر تو را درک کنیم، خودت بهتر میدانی.
هوش مصنوعی: پرستار به سمت آن ماه زیبا رفت تا عشق آن جوان را به او برساند.
هوش مصنوعی: عشقی که او به تو دارد، از عشق تو به او بیشتر است؛ زیرا محبت او چنان شعلهور شده که دل را به آتش میکشد.
هوش مصنوعی: اگر دلت از عشق او باخبر شود، آنگاه درد و رنج عشق را از او میآموزی.
هوش مصنوعی: دل دختر به شدت خوشحال شد و از شادیاش اشک Happiness بر روی صورتش جاری شد.
هوش مصنوعی: او نمیدانست که کار آن دلافروز فقط گفتن شعر و غزل در طول شب و روز است.
هوش مصنوعی: روان در حال گفتن شعر بود و این شعر را به شخصی میفرستاد که قبلاً آن را برای استاد خوانده بود.
هوش مصنوعی: با هر شعری که خواندی، عشق و شگفتی بیشتری به دلت راه پیدا کرد و در این حالت ماندی.
هوش مصنوعی: پس از مدتی که گذشت، یک روز آن شخص دلانگیز از راهرو بیرون آمد.
هوش مصنوعی: ناگهان بکتاش را دید و متوجه شد که تمام عمرش را به خاطر زیبایی چهرهاش عاشق شده است.
هوش مصنوعی: دختر دامنش را گرفت و عصبانی شد، آستینش را برافراشت و سپس به او گفت.
هوش مصنوعی: ای بیادب، چه جسارت عجیبی است که تو خود را به مقام شیر میدانی در حالی که فقط یک روباه هستی.
هوش مصنوعی: مرا برای کیستی که دامنم را بگیری و سایه از دور من بترسد؟
هوش مصنوعی: خدمتگزارش گفت: ای معشوق، من مانند خاکی هستم که در پیش پای تو قرار دارد. چرا همیشه چهرهات را از من پنهان میکنی؟
هوش مصنوعی: چرا شعرهایت را برایم فرستادی؟ چون تمام روز و شب، قلبم را با آن زیباییات بردی.
هوش مصنوعی: وقتی در ابتدا مرا به جنون کشاندی، چرا در پایان مرا از خودت دور کردی؟
هوش مصنوعی: او به او پاسخ داد، زمانی که فقط کمی از این راز مطلع بود.
هوش مصنوعی: در دل من مسئلهای وجود دارد، اما آن مشکل در مورد تو آسانتر است.
هوش مصنوعی: این کار چه نیازی به صد غلام دارد، من همه چیز را به تو دادم و حالا کافی است.
هوش مصنوعی: آیا این کافی نیست که تو بهانهای برای این کار داشته باشی در این دنیا؟
هوش مصنوعی: اساسی را در این موضوع به گونهای منحرف قرار دادی که به خاطر لذت بازی، گرفتار شدی.
هوش مصنوعی: او گفت که این از پیش او رفت و دل صد برابر آن غلام سختتر شد.
هوش مصنوعی: از زبان بوسعید مهنه شنیدم که او گفته است: من به آن مکان رسیدم.
هوش مصنوعی: از حال دختر کعب پرسیدم؛ او که به عارفان پیوسته بود، عارفی سخت و پیچیده شده بود.
هوش مصنوعی: او گفت: میدانم که وضع من به گونهای است که آن شعری که بر زبانم جاری شد، حال و روزم را به خوبی توصیف میکند.
هوش مصنوعی: به خاطر عشق یک معشوق غیرواقعی، شعری به زیبایی و لطافت در دل سروده میشود.
هوش مصنوعی: شعر هیچ ارتباطی با انسان ندارد، اما رابطه انسان با حقایق و معنای عمیق زندگی وجود دارد.
هوش مصنوعی: کمالی در معنای او وجود داشت، اما تمام آن بهانهای بود برای رسیدن به خدمتگزاری او.
هوش مصنوعی: در نهایت، دختر عاشق در آن روزهای سرد و سوزان، شب و روز شعر میگفت.
هوش مصنوعی: شاید روزی خوشی در چمنها میچرخید و این اشعار را با شادی میخواند.
هوش مصنوعی: ای باد شب، لطفاً بگذر و به من بگو آن دختر زیبا را که دل مرا برده است.
هوش مصنوعی: بگو که تشنگی من باعث شده تا خوابم ببرد و تو هم آب را از من بگیری و من را از آب دور کنی.
هوش مصنوعی: سقّا، کسی است که آب میآورد، و او همیشه با چهرهای شاداب و سرخرو دیده میشود. هر زمانی که آب به او داده شود، او خوشحال و سرسبز به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: به جای اینکه به راحتی از مال دیگران بگذری، به ویژه زمانی که زیبایی و جذابیت مانند ماه در وجود کسی وجود دارد، باید به آن شخص احترام بگذاری و قدر آن را بدانید.
هوش مصنوعی: برادر به گونهای بر خواهر نظر افکند که باعث شد او به شدت زیر سوال برود و به او بیاحترامی شود.
هوش مصنوعی: پس از آنکه این داستان به پایان رسید، ماهی به میدان جنگ آمد و سپاه حارث را به همراه خود آورد.
هوش مصنوعی: اگر بخواهیم به تعداد سپاهیان نگاه کنیم، باید بدانیم که این تعداد از حد و مرز بیشتر است، همچنان که دوران فلک از حصر و محدودیت فراتر میرود.
هوش مصنوعی: سپاهی با حملهاش، حرکت و جنبش را به وجود آورده و در نتیجه، جهان مانند یک میدان جنگ که روشن از سلاحهاست، درخشان و نورانی شده است.
هوش مصنوعی: لشکری از کوه و دشت به طرف کهشد آمدهاند و زمین به حالتی رسیده که مانند خر در برف سرد و یخ زده، بیحرکت است.
هوش مصنوعی: روز بعد، حارث با لشکرش از دروازه شهر بیرون آمد.
هوش مصنوعی: زمانی که شانس او در اوج جوانی است، تمام نیروی او به مانند سایبان یا کلاهی بزرگ و بالا از او محافظت میکند.
هوش مصنوعی: پیروزی از یک طرف با حلقهای در گوش، و از طرف دیگر، فتح و نصرت بر دوشها سنگینی میکند.
هوش مصنوعی: در اینجا به تنگنایی اشاره شده که در آن گروهی به همدیگر حمله میکنند و به طور ناگهانی درگیر جنگ میشوند. افراد به همدیگر حمله ور شده و با تمام قدرت درگیر میشوند.
هوش مصنوعی: غبار و گرد و غباری از همه دشتها و سرزمینها برخواسته است که به آسمان میرسد و صدای ناله و فریاد را به دنبال دارد تا جایی که به آسمان آبی (گنبد خضرا) میرسد.
هوش مصنوعی: صدای طبل به قدری بلند است که گوش زمین را کر کرده و مانند آسمان به هم ریخته و دگرگون شده است.
هوش مصنوعی: زمین پر از گلهای سرخی است که به خاطر خون دشمنان روییده، و آسمان به خاطر بارش تیری که بر آن رفته، مانند باران جبهههاست.
هوش مصنوعی: جهان مانند پردهای است که از مرگ و فنا ساخته شده و زندگی همچنان در پشت پردهٔ این فنا ادامه دارد.
هوش مصنوعی: مرگ با چنگالهایش به جان انسان نزدیک شده و تقدیر با کینهتوزی، دندانهایش را آماده کرده است.
هوش مصنوعی: نشانههای قیامت به وضوح نمایان شده است و دیو بزرگ نیز از آن وقایع متاثر شده است.
هوش مصنوعی: حارث به میدان آمد و با ورودش، سپاهی عظیم به وجود آورد و جهانی را پر از نیروهای جنگی کرد.
هوش مصنوعی: او سپاه را به طور کامل سازماندهی و آماده کرد و سپس مانند یک شیر به میدان جنگ وارد شد و حمله را آغاز کرد.
هوش مصنوعی: آسمان با ستارههای زیادی در هم آمیخته و به دلیل حرکت تند او، گویی از شاخ اسبش پاره پاره شده است.
هوش مصنوعی: وقتی که شمشیری به سر میرسد، به واسطهی بزرگواری و کرامت، فتنه و آشوب تا قیامت فرو مینشیند.
هوش مصنوعی: زمانی که تیغ او مانند گلی، دشمن را به خون میآغشته میکند، گل پیروزی از تیغ او شکوفا میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که تیرش به سمت آسمان آبی پرتاب شد، مانند اینکه چشمی از عیسی به بیرون آمد.
هوش مصنوعی: از آن سو، دختری با زیبایی خاص و موهای سیاه، با دو دستش تیغی به چپ و راست میزد و از هر طرف حمله میکرد.
هوش مصنوعی: در نهایت، چشمی که دچار آسیب شده بود، به خاطر زخم تیغی عمیق بر سرش، به شدت آسیب دید.
هوش مصنوعی: به تدریج نزدیک میشود که آن فرد با چینش رفتار خوبش، در دام دشمنان گرفتار شود.
هوش مصنوعی: در آن صف، دختری با چهرهای پوشیده حضور داشت که بر اسبی نشسته و سلاحی در دست داشت.
هوش مصنوعی: او به صف جلو آمد و مانند کوهی بزرگ ایستاد و در دل هر کسی به دلایل مختلفی شکواییه و نالهای احساس شد.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیدانست که آن فرد سیمبر کیست، اما او زبانش را باز کرد و گفت: این سستی و بیتوجهی چیست؟
هوش مصنوعی: من شاهی هستم که در میان ستارگان قرار دارم و با تمام قدرت به دنبال پیروزی هستم. در کنار من، همواره نور خورشید و ماه وجود دارد.
هوش مصنوعی: اگر بر زمین گردان بشینم و مانند شیران با قدرت و شجاعت بر دو صورتش نقشی بیفکنم، به این معناست که با اعتماد به نفس و اراده بر هر چالشی که پیش رو دارم، فائق میآیم.
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد بر خلاف دستورات و قوانین عمل کند، من او را با قدرت و قدرتی که دارم، به شدت مغلوب خواهم کرد.
هوش مصنوعی: اگر شمشیر تیز و برندهای به دست بگیرم، قدرت و شجاعت لازم را دارم که حتی از شیر قوی و دلاور هم دلیرتر ظاهر شوم.
هوش مصنوعی: وقتی که شمشیر شعلهور آتش را به من میدهد، از ترس آن، دل آتشینش به آب تبدیل میشود.
هوش مصنوعی: اگر چوب را در دست خود بچرخانیم، هیچکس نمیتواند در صف ما قرار بگیرد.
هوش مصنوعی: اگر به من ضربهای وارد شود، مانند سندانی که زیر نیروی تبر خرد میشود، از درد و زخمهای متعدد به تکههای کوچک تبدیل میشوم.
هوش مصنوعی: اگر از زخم، نیرومندی باقی نماند، از آن هم که سختی و تحمّل را به همراه دارد، چیزی باقی نخواهد ماند.
هوش مصنوعی: زمانی که تیر من از کمان آزاد شود، همچون پرندهای که از قید و بند رها میشود، همانند پرندهای که در آسمان است، پرواز میکند و به اوج میرسد.
هوش مصنوعی: وقتی که کمند را از روی اسب بگشایم، مانند باد، دشمن را به زمین میرسانم.
هوش مصنوعی: با شجاعت به میدان میروم و در زمان جنگ خود را نمایان میکنم، زیرا من از نژاد رستم، پهلوان بزرگ، هستم.
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس مانند مردان دیگر برخواست و از میان آن مردان، یکی را به او بخشید.
هوش مصنوعی: تیغی بر بکتاش فرود آمد و او را از آنجا برداشتند و به سوی گروه بردند.
هوش مصنوعی: او را در میان مردم پنهان کردند و کسی از همعصرانش او را نشناخت.
هوش مصنوعی: وقتی آن معشوق زیبا در یک گوشه پنهان شد، دشمنان مانند دریا به راه افتادند.
هوش مصنوعی: او بهسوی ما نزدیک شد تا دیگر در این سرزمین نامی نماند و به فراموشی سپرده شود.
هوش مصنوعی: زمانی که حارث به یاری رسید، بسیاری از مردم به وضوح و آشکار از نزد شاه بخارا آمدند.
هوش مصنوعی: سپاه دشمن شکست خورد و شاه دیگری نیز به زمین افتاده و ذلیل شده است.
هوش مصنوعی: وقتی که شاه با شادی و پیروزی به شهر آمد، آن روز، آن سوار چابک تقاضا کرد.
هوش مصنوعی: هیچ کسی از او خبری نداشت، همه میگفتند که او مانند یک پری ناپدید شده است.
هوش مصنوعی: به طور کلی، وقتی زنگی شب آمد، نیمهای از ماه بر لبهایش نقش بسته بود.
هوش مصنوعی: هر شب مانند قرص صابون، ماه نور خود را به بیرون میتاباند و درخشش خویش را منتشر میکند.
هوش مصنوعی: بدان که صابون از خون دیده به طور روزانه این کار را انجام میدهد که دست آن کسی که معرفت و دانایی را افزایش میدهد، از جان پاک میشود.
هوش مصنوعی: وقتی که زاغ شب به میدان آمد، دل دلبر دختر مانند پرندهای بود که در دام افتاده باشد.
هوش مصنوعی: دل آنقدر از درد و رنج ناشی از عشق به غلامش سوزانده شده که حتی یک نگاه به زخمهایش هم روح و جانش را میآزارد.
هوش مصنوعی: درد و غم ناشی از دوری فردی محبوب باعث بیخوابی و پریشانی شده است و حالتی از عدم آرامش را در زنده دل ایجاد کرده است. این شخص چون محبوبی دلفریب و دلنشین است، آسیبهایی به دل و جان او زده است.
هوش مصنوعی: کجا میتوانست دل او آرام بگیرد وقتی که یکی از شدت اندوه، نامهای با خون اشکهایش نوشت؟
هوش مصنوعی: در این شعر اشاره شده است که بوی عطر سمن را به گونهای توصیف کردهاند که قابل شنیدن و درک کردن است، و به همین دلیل به داستانی اشاره شده است که ممکن است تلویحاً به موضوعی ناگفته یا نادری اشاره کند.
هوش مصنوعی: سری که بر اریکه سلطنت نشسته، چرا در آن سر پیکان وجود دارد و در چه وضعیتی قرار دارد؟
هوش مصنوعی: بهتر است با دشمنان خود درگیر نشوید و از آنها دوری کنید؛ چون در نهایت تنها عواقب سنگینی برای شما خواهد داشت و ممکن است به سرنوشت بدی دچار شوید.
هوش مصنوعی: اگر وجود تو نتواند سروری و مقام بلندی به من بدهد، آن سر که از توست، بیاندازه غمگین و بیاهمیت نخواهد بود.
هوش مصنوعی: سری که به خاک در میآید، هرگز به جان و سر واقعی نخواهد رسید؛ زیرا آن سر و هویت اصلی در جایی دیگر و بالاتر قرار دارد.
هوش مصنوعی: حسود اگر هم در مقام بلند و برجستهای باشد، درونش مانند ماری است که فقط در انتظار فرصت است تا به دیگران آسیب برساند.
هوش مصنوعی: اگر دشمن بیفکر و نادان سر بلند کند، باید سرش را بزنند، زیرا سر او به مراتب سبکتر است.
هوش مصنوعی: هر که سرش را نتواند برداشت و بیسر باشد، نباید به درستی با تو برخورد کند، چون درد و رنج او از نداشتن سر ناشی میشود.
هوش مصنوعی: وقتی دشمن سرش را پایین میآورد، کسی که برتر و قویتر است، از بالا برمیخیزد و بر او تسلط پیدا میکند.
هوش مصنوعی: اگر کسی از مقام و جایگاه خود پایین بیاید و humble باشد، در واقع به خود شخصیت و اعتبار میبخشد. در غیر این صورت، اگر سرافرازی و تکبر به خرج دهد، چیزی از ارزشهای خود نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: سر سبز تو، مانند تاجی بر سر دیگران درخشیده است. از سر سبزیش، هر کسی به مقام و جایگاهی دست یافته و در حقیقت، زیبایی و شکوه تو منشأ برتری دیگران شده است.
هوش مصنوعی: آسمان از آنجا که هر لحظه مختصری به تو نزدیکتر میشود و نسبت به تو تواضع میکند، به عظمت و افتخار رسیده است.
هوش مصنوعی: اگر مشکلات من باعث زحمت تو شود، بهتر است که دشمنانم سرشان را جلوی درت بگذارند.
هوش مصنوعی: در برابر آن شخص، سرم را بر زمین گذاشتم و به خاطر ویژگیهای او، جانم را فدای او کردم.
هوش مصنوعی: کسی که از زخم ناشی از نادیدهگرفتن دچار کینه شده، اگر از قهر تو بازگردد، باید با محبت به او برخورد کنی.
هوش مصنوعی: هر کسی که از لذتها و خوشیها بهرهمند شده باشد، اگر در حین خوشگذرانی به یاد تو نباشد، دلش به درد میآید.
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر نادانیاش خود را باهوش نشان میدهد، اگر هم طلا داشته باشد، آن را بر سر نام تو خرج نمیکند و در واقع به تو آسیب میزند.
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد به سفر حج برود، باید طبق دستورات و احکام مشخص این سفر را انجام دهد. در غیر این صورت، اگر به طور خودسرانه و بدون رعایت اصول به این سفر برود، عمل او نادرست خواهد بود.
هوش مصنوعی: چه پیش آمده که تو به این حال افتادهای؟ در من که در این غم هستم، نشانهای از سرنگونی نمیبینی.
هوش مصنوعی: در همه شب همچون شمعی میسوزم و از عشق محبوب در دل درد و غم دارم. وقتی شب به پایان میرسد، مرگ روز به سراغ من میآید.
هوش مصنوعی: مثل شمع که از عشق میسوزد، هر لحظه با شادی میخندم، ولی در برابر چشمان دیگران به خودم پرده میزنم.
هوش مصنوعی: شمع به خاطر عشق، زندگی و جان تازهای دارد و در حالی که درد و رنج را احساس میکند، همچنان میخندد و شادابی دارد.
هوش مصنوعی: اگر در شب من امیدی به روز وجود داشت، تو نیز در کنارم بودی و ناراحتی و درد من کمتر میشد.
هوش مصنوعی: از آن آتشی که به جانم رسیده، زیادتر از این پایان را جستجو نکن، چون این درد و رنج به مقصد خود رسیده است.
هوش مصنوعی: از آن آتشی که اینقدر شعله و نور تولید میکند، عجیب نیست که آب نیز به این اندازه ریخته میشود.
هوش مصنوعی: چه میخواهی از من با این همه درد و عذاب؟ من نه در شب آرام بودهام و نه در روز.
هوش مصنوعی: در دل خاک و در حالتی غمانگیز و پر از خونی که دارم، مانند کسی که به شدت گیج و بیقرار است، مرا نچرخان و به هم نزن.
هوش مصنوعی: آیا میدانی که ما به کجا میرویم و در چه مسیری هستیم؟ تو چه چیزی را به ما مینمایانی؟
هوش مصنوعی: وقتی میدانی که به عشق و شوق تو سرشارم، باید بدانی که از محبت تو به بیتابی افتادهام.
هوش مصنوعی: من موجودی هستم که از خون تغذیه میکنم، پس چرا نباید در میان خون زندگی کنم و دور از آن باشم؟
هوش مصنوعی: به قدری در فکر و خیال تو غرق شدهام که نه میتوانم به آیندهام فکر کنم و نه از گذشته چیزی به یاد دارم.
هوش مصنوعی: دل من از درد و غم بسیار خسته شده و به مکان اندوه و حزن خودم پیوسته است.
هوش مصنوعی: بگذار تا برای تو بسوزم و بگردم، زیرا سوختنم به مانند زغال است که به آتش جان میبخشد.
هوش مصنوعی: اگر امیدی به رسیدن به تو نداشتم، نه اثری از من باقی میماند و نه هیچ یادبودی.
هوش مصنوعی: به من دامن حیات و زندگی بخشیدند که تنها با عطر وصالت میتوانم زندگی کنم.
هوش مصنوعی: دل من طاقت دوری را ندارد، چونکه دلش حتی طعم وصال محبوب را هم نمیتواند تحمل کند.
هوش مصنوعی: از شدت درد و درگیریهای درونی خود، مثل افرادی که بیقراری میکنند، با تو صحبت کردم و از میان مسائلی که دارم، تنها یکی را با تو در میان گذاشتم.
هوش مصنوعی: اگر راهی بیابم که دوباره صحبت کنم، میگویم وگرنه این راز را در دل خود نگه میدارم.
هوش مصنوعی: داسته به شما میگوید که ماما از دنیا رفت و این نامه را هم با خود برد. حالا چه کسی میتواند در این مسیر، مانند قلمی که بر روی کاغذ حرکت میکند، کار را ادامه دهد؟
هوش مصنوعی: بکتاش با وجود زخمهای متعدد روی سرش، با کمک نامهای که حاوی رازهایی بود، تسکین و آرامشی پیدا کرد.
هوش مصنوعی: چشمان او به حدی تأثیرگذار است که عشق و احساسات عمیق را بهوضوح منتقل میکند و به میان دل عاشقان میبرد.
هوش مصنوعی: ای محبوب، تا کی مرا تنها میگذاری و نمیپرسی که حال بیماریت چگونه است؟
هوش مصنوعی: اگر مثل انسانهای شایسته رفتار کنی، مدتی را در کنار کسانی که غریبهاند و به کمک نیاز دارند، سپری کن.
هوش مصنوعی: اگر زخمی بر سر دارم، امروز، هزاران زخم دیگر بر جانم وجود دارد، ای دلربا.
هوش مصنوعی: از عشق تو، لباس من مانند کفن شده است و این نشان میدهد که من از خود بیخود شدهام.
هوش مصنوعی: مدتی با دوستی همنفس و همراز بود و پس از آن به جای خود برگشت و به زندگیاش ادامه داد.
هوش مصنوعی: دختر زیبا کنار راه نشسته بود و در همان حال رودکی میگذشت.
هوش مصنوعی: اگر شعری مانند طلا بگویی، دختران زیادی هستند که بهتر از آن خواهند گفت.
هوش مصنوعی: در آن روز، استاد اشعار زیادی سرود، به ویژه به خاطر دختری که به او پیام فرستاد.
هوش مصنوعی: به خاطر محبت و خُلق نیک آن معشوق نزدیک، رودکی در حیرت و شگفتی باقی مانده است.
هوش مصنوعی: از عشق، سمنبر (افسانهای) به حقیقت پی برد و سپس از آنجا به سفر خود ادامه داد.
هوش مصنوعی: وقتی راز رودکی فاش شد، او از آنجا به شهر بخارا رفت.
هوش مصنوعی: روان به خدمت در آمد و به سمت آن شاه رفت که در آن زمان حارث را یاری رساند.
هوش مصنوعی: حارث به درگاه پادشاه بزرگ آمده بود تا عذری بخواهد و حالش را بیان کند.
هوش مصنوعی: در آن روز، آیا جشن بزرگی برپا بود که از زیباییهای آن روز بهشتی از دل را خوشایند میسازد؟
هوش مصنوعی: شاید به خاطر درخواست شعر از رودکی، زبان آن استاد باز شد و او برخاست.
هوش مصنوعی: وقتی یاد شعر دختر کعب به او افتاد، همه آن را خواندند و جو مجلس به شدت گرم و پرشور شد.
هوش مصنوعی: شهش گفت: بگو! تا اینکه گفت: مانند مرواریدی که در آن سختی و استحکام وجود دارد.
هوش مصنوعی: حارث رودکی شاعر نامداری بود که در دنیای شعر و ادبیات غوطهور و شاداب زندگی میکرد. او خود در حین سرودن شعرها از شور و شوق خاصی برخوردار بود.
هوش مصنوعی: در حالتی از شادابی و سرخوشی، زبانم به سخن آمد زمانی که شعر دختر کعب را شنیدم، ای پادشاه.
هوش مصنوعی: او به شدت عاشق شده و برای خدمت و عشق ورزی به یک بنده یا غلام افتاده است، مانند پرندهای که در دام گرفتار شده باشد.
هوش مصنوعی: در این زمان، جز سرودن شعر و غزل، هیچ کاری از خوردن و خوابیدن نمیماند.
هوش مصنوعی: اگر کسی صد شعر پربار و معنا داشته باشد، میتواند در خفا و به صورت غیرمستقیم از آن بهرهبرداری کند.
هوش مصنوعی: اگر آن عشق به اندازه آتش سوزان و پرشور نبود، بیان کردن این شعر و احساسات خوب نبود.
هوش مصنوعی: وقتی حارث این سخن را شنید، دچار شکست شد، اما در آن لحظه قدرت و حال خود را حفظ کرد.
هوش مصنوعی: زمانی که داستان به شهر خود رسید، او راز را از خواهرش به طور پنهانی حفظ میکرد.
هوش مصنوعی: او همیشه درونی پرشور و زنده داشت ولی هر بار احساسات و احساساتش را پنهان میکرد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که بر او آسیبی نرسد، گناهی بر شانهاش نخواهد افتاد و خونش بر زمین نخواهد ریخت.
هوش مصنوعی: هر شعری که آن ماه زیبا بیان کرده بود، در آن لحظه به سوی بکتاش فرستاده شد.
هوش مصنوعی: او سرش را در جعبهای با طلا و زینت گذاشته بود و به گونهای آن را بسته که نتواند از آن خارج شود.
هوش مصنوعی: بکتاش رفیقی داشت که بر او بسیار میبالید و او را همچون جواهری ارزشمند میدانست.
هوش مصنوعی: سرش را باز کرد و آن نوشتهها را به خواندن درآورد. سپس آنها را به حارث نشان داد و برای او خواند.
هوش مصنوعی: دل حارث به شدت ناراحت و ملتهب شد به خاطر راز اسفناک از بین رفتن خواهرش.
هوش مصنوعی: در آغاز، شاه غلام خاص خود را به بند کشید و در چاه انداخت.
هوش مصنوعی: در نهایت گفت که یک خانه حمام بسازند تا به دنبال آن، کسی با قامت زیبا بیاید.
هوش مصنوعی: شاه سپس فرمود که با دو دستش بر رگ هدف ضربه زد، اما نتوانست آن را ببندد.
هوش مصنوعی: در آن حمام، شاه متوجه شد که راهی که به طور طبیعی باز است، به واسطهی دیوارهای کج و سنگی مسدود شده است.
هوش مصنوعی: سرو بلند به شدت فریاد زد، اما هیچ هدفی از این فریاد نداشت.
هوش مصنوعی: کیست که بداند دل چه حالی دارد؛ وقتی آن وجود، جهانی را تحت تأثیر قرار میدهد، و از درد و رنجش دیگران نیز دل خون میشود؟
هوش مصنوعی: داستانی که در ذهن میماند، هیچگاه مانند این اتفاق برای کسی نیفتاده است.
هوش مصنوعی: در این حالت غم و اندوه و رنجی کمرنگ وجود دارد که هیچوقت در زندگی دنیا تجربه نشده است.
هوش مصنوعی: اگر عاشق هستی، بیا و دردی را که عاشقان تحمل میکنند، تجربه کن و ببین که چگونه عاشقپیشگان با شجاعت روبهرو میشوند.
هوش مصنوعی: چندین شعله آتش دور آن ماه درخشید، اما همه آن آتش به راهی یکسان خاموش شد.
هوش مصنوعی: یک آتشی از آن حمام ناخوش وجود دارد و آتش دیگری هم از شعر وجود دارد که همچون آتش است.
هوش مصنوعی: یک نفر به خاطر نشانههای جوانیاش در دل آتش عشق میسوزد، و دیگری به خاطر خونریزیهای زیاد و تلخیهایی که از آن به جا مانده، در آتش غم و اندوه میسوزد.
هوش مصنوعی: یک آتش به خاطر عشق و غیرت میسوزد و آتش دیگر به خاطر رسوایی و حسرت.
هوش مصنوعی: یک آتش ناشی از بیماری و ضعف وجود دارد و آتش دیگری از دل پرجنبوجوش و شادابی شکل میگیرد.
هوش مصنوعی: کسی که بتواند اینگونه آتش را با صدها آب خاموش کند، چگونه ممکن است در برابر چنین آتش سوزانی تاب بیاورد؟
هوش مصنوعی: ماه در حال نوشتن اشعار خود بود و با سر انگشتش در خون غم و اندوه، نوشتهها را زینت میبخشید.
هوش مصنوعی: او از رنج و درد خود، تمام دیوارها را نوشت و اشعار زیادی را که از دلش برآمد، به ثبت رساند.
هوش مصنوعی: وقتی در حمام دیواری از خون نمانده باشد، دیگر چیز زیادی باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: همه دیوارها وقتی با اشعار پر شدند، مانند یک تکه دیوار فروریختند.
هوش مصنوعی: در میان شور و شوق عشق، در حالی که درد و حسرت و گریه وجود داشت، جان شیرین او به زندگی بازگشت و همه را به حسرت واداشت.
هوش مصنوعی: وقتی که دوباره به گرمابه رفتند، نمیدانم باید چه بگویم دربارهی آن لحظهی دلپذیر.
هوش مصنوعی: میگوید که همچون شاخ زعفرانی است که از پایین تا بالا زیبا و درخشان است، اما از پایین تا بالا تحت تأثیر خون و درد غرق شده است. این تصویر به نوعی تضاد زیبایی و زشتی، یا خوشی و ناخوشی را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: آنها او را بردند و با آب پاکش کردند و دل پرخونش را زیر خاک دفن کردند.
هوش مصنوعی: یادداشتی بر دیوار نشان میدهد که روزی حس عمیق و دردناکی را به تصویر کشیده است.
هوش مصنوعی: ای محبوب من، چشمهایم بیتو مانند چشمهای پرآب و پرغوغاست و تمام چهرهام از غم دوری تو مثل خون رنگین شده است.
هوش مصنوعی: از چشمان من اشکهایی جاری کردی و من اشتباه کردم که با این کار همهی احساسات و درونم را از بین بردی.
هوش مصنوعی: دلم را از من دزدیدی و در وجود خود جا کردی. اشتباه کردم که به شعلههای آتش نزدیک شدم.
هوش مصنوعی: وقتی که در دل من آمدی، دیگر نمیتوانی بیرون بروی. اشتباه کردم که فکر کردم تو در درونم نمیمانی.
هوش مصنوعی: وقتی اشکهایی از چشمانم جاری شدی، مرا در آغوش گرم خود غرق محبت کردی.
هوش مصنوعی: من مانند ماهی هستم که به این گرمابهی آخر نمیآیم و در نتیجه به پایان نخواهم رسید. این بیان نشاندهندهٔ تلاش و ناتوانی در وارد شدن به شرایط خاص یا فرایندی است که ممکن است نتواند به خوبی درک شود یا به سرانجام برسد.
هوش مصنوعی: عشق اینگونه مقدر شده است که در روز قیامت، حتی در دوزخ نیز زنده بماند و از بین نرود.
هوش مصنوعی: در دوزخ، رازهایی وجود دارد که چگونه در میان سوز و آتش نوشته میشوند.
هوش مصنوعی: تو چه میدانی که برای نوشتن چنین داستانی، باید آن را با دقت و با عشق نوشت؟
هوش مصنوعی: اگر در دوزخ به خاطر عشق تو قرار داشته باشم، در عوض از هر سو بهشت را به صورت واقعی در اختیار دارم.
هوش مصنوعی: وقتی که جهنم برای من سهمی از حقّ بود، داستان من تبدیل به بهشت عاشقان شد.
هوش مصنوعی: جهان عشق سه مسیر دارد: یکی آتش که نماد اشتیاق و شور و هیجان است، یکی اشک که نمایانگر درد و اندوه و احساسات عمیق است، و دیگری خون که نشاندهنده فداکاری و جانفشانی در راه عشق است.
هوش مصنوعی: اکنون من در کنار آتش هستم و از آنچه در دلم میگذرد خبر دارم، گاهی خون میریزم و گاهی اشک.
هوش مصنوعی: میخواستم به آتش بسپارم جانم، اما نمیتوانم تا زمانی که جای تو در دل من وجود دارد، جانم بسوزد.
هوش مصنوعی: من با دست خودم دلم را در آغوش جانان شستشو میکنم و از جانم جدا میشوم.
هوش مصنوعی: من با این آتش که از جانم میسوزد، میتوانم همه بیخبران و نادانان را بسوزانم.
هوش مصنوعی: از این غم، هر چه که به سر میآید، باید به دور کنیم و تمام کسانی را که چهرههای ناپاک دارند، پاک کنیم.
هوش مصنوعی: اگر این مسیر از خون من سرشار شود، همه عاشقان را با گل و زیبایی همراه خواهم کرد.
هوش مصنوعی: من آنچنان سوخت و آتشی در درون دارم که میتوانم حتی هفت دوزخ را هم روشن کنم و به سوز آورم.
هوش مصنوعی: از این اشک که همچون طوفان و خون است، میخواهم به باران آموزش دهم که چگونه ببارد.
هوش مصنوعی: من از این خونم که مانند دریاست، به شفق (سپیدهدم) میآموزم تا سرخی خود را به نمایش بگذارد.
هوش مصنوعی: ایجاد تغییرات و تحولاتی در زندگیام به حدی است که حتی دوزخ هم از من درخواست میکند تا شعلههایش را تقویت کند.
هوش مصنوعی: از اشکهای من، تمام زمین و آسمان را در آب غم غرق کردهام و تا همیشه این حالت ادامه خواهد داشت.
هوش مصنوعی: من مسیر آسمان را با این خون بستم، تا آسیای چرخ زمان بر خون حرکت کند.
هوش مصنوعی: با این دلیلی که از زیبایی آن معشوق دارم، میخواهم از اشکی که برای او ریختهام، زمین را سیراب کنم.
هوش مصنوعی: جز تصویر خیالانگیزی که قلبم را شاد میکند، در این آتش همه چیز را میسوزانم.
هوش مصنوعی: دوست عزیز، تمام وجودم را به تو تقدیم کردهام، همانطور که هوا نوشت.
هوش مصنوعی: اکنون در آتش و اشک و خون به سر میبرم و از این دنیای پست و زشت جدا شدهام.
هوش مصنوعی: بدون تو زندگیام به پایان میرسد، اما من امید دارم که تو همیشه باقی بمانی.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که وقتی این دستور را با خون نوشتند، اعلام شد که تا زمانی که از این موضوع بیخبر و بیخبر ماندهام، جانم حفظ میشود.
هوش مصنوعی: ای کاش که هیچ احساس پشیمانی و افسوس در مورد مرگ پرچمداران بزرگ وجود نداشت.
هوش مصنوعی: در آخر، فرصتی را جستجو میکرد تا بخت خود را از عمق مشکلات بالا بکشد و به زندگی بهتری دست یابد.
هوش مصنوعی: او در خفا و به طور ناگهانی، سر حارث را در شب برید و سپس به راه افتاد.
هوش مصنوعی: دختر به زمین افتاده و لباسش را چنگ میزند، یکی نیز دشنهای برمیدارد و به قلبش میزند.
هوش مصنوعی: از این دنیای گذرا دلش را رها کرد و از سختیها و محدودیتها آزاد شد.
هوش مصنوعی: زمانی که صبر را به خاطر نبودن همدم عزیز از دست داد، داستانش کوتاه و تمام شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.