گنجور

 
عطار

چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد

ز بعد آن مگر در نزع افتاد

یکی گفت ‌«ای بدان عالم قدم‌زن

کجا دفنت کنم‌؟ جایی رقم زن‌»

چنین گفت او که من‌ شوریده‌ایمان

نخواهم در بر ِ جمعی مسلمان

چو من نور مسلمانان ندارم

به گورستان دین داران چه کارم‌؟

نمی‌خواهم جهودان نیز هم‌بَر

که بیزار‌ست از ایشان پیمبر

میان این دو گورستان زمینم

به‌دست آور که من زان نه‌، نه زینم

مرا نه در مسلمانی قدم بود

نه در راه جهودی نیز هم بود

میان این و آن باید چنین کس

که تا خود حال چون گردد ازین پس

نرفتی یک قدم این راه آخر

کجا بودی تو چندین‌گاه آخر

نداری هیچ کاری کارت آنجاست

به ره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست

نه چندان عقبه در پیش‌ست آنجا

که هرگز روی انجام‌ست آنجا

ازین وادی که در وی بیم جان است

اگر خونی شود جان جای آن است

چه دریایی‌ست این در جان پدیدار

نه سر پیدا و نه پایان پدیدار

هزاران دل اگر خون شد درین راه

ولی زان جمله جانی نیست آگاه

که می‌داند که هر دل چون چراغی‌؟

چه سودا می‌پزد در هر دماغی‌؟

همی هر لحظه غم بیش‌ست ما را

ازین راهی که در پیش‌ست ما را

چراغ نورِ ایمان بر سر راه

چه سازی گر فرو میرد به ناگاه‌؟