گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

مگر سنگ و کلوخی بود در راه

بدریائی در افتادند ناگاه

بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم

کنون با قعر گویم سرگذشتم

ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد

ندانم تا کجا رفت و کجا شد

کلوخ بی زبان آواز برداشت

شنود آوازِ او هر کو خبر داشت

که از من در دو عالم من نماندست

وجودم یک سر سوزن نماندست

ز من نه جان و نه تن می‌توان دید

همه دریاست، روشن می‌توان دید

اگر همرنگ دریا گردی امروز

شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز

ولیکن تا تو خواهی بود خود را

نخواهی یافت جان را و خرد را

 
sunny dark_mode