گنجور

 
عطار

ای جلوه‌گر عالم، طاوس جمال تو

سرسبزی و شب رنگی وصف خط و خال تو

بدری که فرو شد زو خورشید به تاریکی

در دق و ورم مانده از رشک هلال تو

صد مرد چو رستم را چون بچهٔ یک روزه

پرورده به زیر پر سیمرغ جمال تو

زان درفکند خود را خورشید به هر روزن

تا بو که به دست آرد یک ذره وصال تو

مه گرچه به روز و شب دواسبه همی تازد

نرسد به رخ خوب خورشید مثال تو

گفتم ز خیال تو رنگی بودم یک شب

خود هم تک برق آمد شبرنگ خیال تو

گفتی که تو را از من صبر است اگر خواهی

کشتن شودم واجب از گفت محال تو

عطار به وصافی گرچه به کمال آمد

شد گنگ زبان او در وصف کمال تو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو

در آینه درتابی چون یافت صقال تو

آیینه تو را بیند اندازه عرض خود

در آینه کی گنجد اشکال کمال تو

خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم

[...]

امیرخسرو دهلوی

بیچاره دلم خون شد در پیش خیال تو

تا چند هنوز آخر دوری ز وصال تو

عقل و دل و جان از تن، برد این همه عقل از من

من مانده ام و چشمی حیران جمال تو

خنجر کش و بازم کش تا باز رهم زین غم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه