پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردیکشان دردیکش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودانِ مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدانِ بیخبر افسانه شد
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یکبارگی بیگانه شد
راست کان خورشید جانها برقع از رخ برگرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بینشانی با فنا همخانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهی تجربهی عاشقانه و تحول روحی شاعر است. شاعر از صومعه و انزوا گریخته و به میخانه و جمع دردیکشان پیوسته است. او به جایی رسیده که عقل و هوش خود را از دست داده و مست عشق شده است. در این حال، دلش از غم و دردی که در عشق میکشد، به وجد آمده و به شکرانهی این احساس عمیق، خود را تسلیم عشق میکند. این شعر به بروز حالات درونی و ناگهانی عاشقی و جدا شدن از دنیا و مادیات اشاره دارد.
هوش مصنوعی: پیر ما از دنیای زاهدانه و خشک رهایی یافت و به محفل شاد و پرنشاط وارد شد. او به جمع افرادی که از درد و رنج زندگی میکشند پیوست و با روحیهای شجاع و مردانه زندگی را تجربه کرد.
هوش مصنوعی: در زمینه عدم و نیستی، افرادی که کمی سر و صدا دارند و بازیچه هستند، عقل در این شرایط به باخت میرسد و از دیوانگی و نادانی به حالت جنون دچار میشود.
هوش مصنوعی: در میان افرادی که مست و بیخود هستند، او دردی را نوشید و این تجربهاش به داستانی برای زاهدان بدون خبر تبدیل شد.
هوش مصنوعی: کسی به شناختی از چیزی دست مییابد که توضیح آن ممکن نیست و به طور ناگهانی از تمام کارهای دنیا فاصله میگیرد و از آن بیگانه میشود.
هوش مصنوعی: درست مانند این که خورشید جانها پوششهای ظاهری را کنار میزند، عقل به مانند خفاش به تاریکی میرود و روح به مانند پروانه به نور عشق پرواز میکند.
هوش مصنوعی: زمانی که دل از نشانهاش دور شد، تمام وجودش از بین رفت. جان و دلش در بیهدفی و نابودی همنشین شدند.
هوش مصنوعی: عشق آمد و گفت که من میخواهم خون تو را بریزم، دل که این را بشنود به شکرانهاش حالتی پیدا میکند.
هوش مصنوعی: وقتی دل عطار از عشق به شدت پرشور شد، احساساتش به اوج رسید و چشمانش مانند پیمانهای پر از خون گشت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
از خیال خوبرویان چشم ما بتخانه شد
وز غم زنجیر مویان عقل ما دیوانه شد
هیچ میدانی چرا سرگشته گردد آفتاب
زانکه او بر گرد شمع روی تو پروانه شد
نقطهٔ خال تو را تا خط مشکین دایره است
[...]
دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد
با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد
در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت
لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد
آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو
[...]
بسکه حرف قامتت ورد دل دیوانه شد
سینه از مشق الف مانند لوح شانه شد
تا خراب او نگردیدم بمن ننمود روی
خانه از خورشید گرمی دید چون ویرانه شد
عیش در جانم غریبست ارچه ماند سالها
[...]
هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
[...]
تا لبت را میل سوی باده و پیمانه شد
باده چون پیمانه از شوق لبت دیوانه شد
دل چو افتاد از سر کویت جدا، شد هرزهگرد
عندلیب یک گلستان جغد صد ویرانه شد
بر گل و شمعم نظر در گلشن و محفل بس است
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.