گنجور

 
عطار

اسیری را به صد درد و ندامت

بدوزخ می‌برند اندر قیامت

زند انگشت و دیده بر کند زود

به خواری دیده بر خاک افکند زود

چنین گوید که از دیده چه مقصود

نخواهم دیده بی دیدار معبود

اگر دیدار معبودم نباشد

ز دیده هیچ مقصودم نباشد

چو مقصودم نخواهد گشت حاصل

نه دیده خواهم و نه جان و نه دل

حجابت گر از آن حضرت بهشت است

ندارم زهره تا گویم که زشتست

بهشتی را بخود گر باز خوانی

نیندیشی که از حق بازمانی

چه می‌گویم کسی کز ماه رویی

شود از ناتوانی همچو مویی

به یک جو زر کند صد گونه کردار

بهشتی چون بنستاند زهی کار

ولیکن این سخن با مرد راهست

نه با دیوانه و دیوان سیاه است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode