گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت

برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت

چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا

تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت

این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر

خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت

گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق

در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت

گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش

زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت

گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت

نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت

گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت

دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت

 
sunny dark_mode