گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آفتاب طلعتت رازلف مشکین شد سحاب

عز من قال ان شمس قد توارت بالحجاب

گفتمش یا لیت بودی خاک راهت سر بگفت

قد یقول الکافر یا لیتنی کنت تراب

بی حساب این قوم تا کی خون مردم میخورند

انهم کانوا و لا یرجون من ربی حساب

کل من لم یعشق الوجه الحسن فی شرعنا

کافرو الکافر فی حقهم سوء العذاب

گر قرار دل بحرمان شد له بئس القرار

ور بقربان تو شد جانها لهم حسن المآب

زد سلیمان لاف حشمت با گدایان درت

رب اغفرلی زدعوی گفتی و ثم اناب

عاشقی چبود ولای شاه مردان مرتضی

مخزن علم لدنی آیت ام الکتاب

هر که اینجا بی بصیرت شد بود در حشر کور

جهد کن آشفته میلی کش به چشم ارتیاب

 
sunny dark_mode