گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

اگر عقد می‌فروشت ز شراب حل نسازد

بگذر که حل مشکل به جز از اجل نسازد

به قمار عشق دارم سر پاکبازی اما

به کجاست آن حریفی که ره دغل نسازد

همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب

که به کعبه پشت کرد و به بت و هبل نسازد

ز بلند و پست هامون نکند حدیث مجنون

نبود حریف لیلی که به کوه و تل نسازد

فلک ار بهدکین بگردد خللی کنم به کارش

تو بگو به کار مستان پس از این خلل نسازد

ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت

به سگان تو نشاید که علی‌الاقل نسازد

ندهد ز نیش زنبور ز دست نوش لعلت

مگر آن مذاق بی‌ذوق که با عسل نسازد

جسدی و نفس و روحی ز می مغانه جستم

تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد

ز علی بجوی آشفته تو حل مشکل خود

که حکیم دهر مشکل به زمانه حل نسازد

 
sunny dark_mode