گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بسته بر آفتاب چو مشکین نقاب را

پرده‌نشین نموده ز شرم آفتاب را

پروانه جمال تو شد شمع آفتاب

شاید کزین شعاع بسوزی حجاب را

ملک دلم خراب از آن کردست عشق

تا آفتاب بیش بتابد خراب را

آن را که با شب سر زلفت بود حساب

اندیشه نیست پرسش روز حساب را

جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست

هم آشیان بصعوه که دیده عقاب را

خضر از هوای لعل تو آب حیات خورد

چون تشنه‌ای که آب شمارد سراب را

آن‌دم که تو سوار شوی بر سمند ناز

از حلقه‌های چشم بسازم رکاب را

ای لعل نوشخند مکن کم خدای را

از مدعی عنایت و از ما عتاب را

خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار

طوفان‌زده به دیده دهد راه خواب را

عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب

استاده کز لبت شنود آن خطاب را

آشفته دل به نرگس مستت نیاز کرد

عاقل ز مست منع نکرده کباب را

 
sunny dark_mode