گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

باز دامان که زداین آتش سودای مرا

که بود شور دگر این دل شیدای مرا

زلف بر آتش رخسار تو دامان میزد

مشتعل کرد از آن آتش سودای مرا

یار خورشید و تو خفاش و منش حربایم

زاهد انکار مکن دیده بینای مرا

باغبانا زگل و سرو کناری گیری

گربه بینی بچمن نو گل رعنای مرا

نای بربندد و برگل نکشد نغمه هزار

گر دهد گوش بسودای تو غوغای مرا

گفتمش از بت و زنار ندارم خبری

گفت بر چهره ببین زلف چلیپای مرا

آتش عشق تو سرزد زگریبانم دوش

سوخت چو شمع سحرگاه سراپای مرا

باز دیوانه و زنجیری زلفین تو شد

تا چه افتاد دگر این دل دانای مرا

غیر از آن زلف که بر گردن دل سلسله بست

کی کس آشفته برنجیر کشد پای مرا