گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مگر ای عشق سر پرسش عشاق نداری

یا که داری و نظر بر من مشتاق نداری

ای که زآهنگ مخالف روی از راه به مجلس

راستی آگهی از نغمه عشاق نداری

نه گمانم که شبی روز شود در همه عمر

گر تو چون خور نظری بر همه آفاق نداری

چون تویی چشمه خورشید جهان شد ز تو روشن

از چه بر ساحت عاشق سر اشراق نداری

عهدت از مهد به پایان ببرم تا به لحد هم

تا نگویی سر پاییدن میثاق نداری

مددی زهر غمم می‌کشد و تلخی تریاق

غفلتت چیست مگر ساقی تریاق نداری

به تغافل مگذر رفته خلافی اگر از من

می بیاور مگر آن آتش حراق نداری

گر من آشفته‌ام و رند و نظرباز و قلندر

خبر از صومعه زاهد زراق نداری

دست من گیر تو ای دست خدا از سر رحمت

کاینچنین بی‌سر و پا در همه آفاق نداری