گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چو خم از خون دل در می‌کشم می

به خون دل به این می برده‌ام پی

مرا تا لعل ساقی داده ساغر

نخواهم خوردن از جام دگر می

اگر پیوسته او بی می کند عیش

ولیکن من نیازم عیش بی‌وی

لبش را بوسه زد تا ساغر غیر

می از گرمی غیرت کرده‌ام خوی

بکش در کاخ دل ای عشق مسند

بساط این هوسناکی بکن طی

به دل گفتم نهادم داغ رستم

طبیبم گفت کی به گردد از کی

ز مرغ بام بشنو ذکر هوهو

به غفلت اندری ای دل تو هی هی

مبر دیگر رگم بیهوده فصاد

که غیر از دوست نبود در رگ و پی

نوای عشق و داغ اشتیاقت ‏

ز خاکم بردماند لاله و نی

ستم زآن ترک اگر آشفته دیدی

به حیدر شکوه کن پنهانی از وی

بزن درویش شئ الله به آن در

که امکان خود به پیش اوست لاشئ