گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

با داورت سخن چه بود روز داوری

یا خود بخون خلق بهانه چه آوری

گر گیردت که داد ندادی بسلطنت

با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری

پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت

کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری

می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر

تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری

از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت

هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری

گرد سپاه خط زعذارت بلند شد

تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری

تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر

سر را فرود آر بکنج قلندری

درویش را بیار و باو یار شو زمهر

چون بخت یاریت کند و حسن یاوری

پندی بیادگار بگویم نگاهدار

با بندگان شه مکن ای ترک داوری

آشفته راست داغ غلامی زمرتضی

بهر نثار شاه بدامان در دری

او را بود بخاک نجف کان کیمیا

از او بجو بتا عمل کیمیاگری