گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو ویس دلبر آذین را گسی کرد

به درد و داغ دل مویه بسی کرد

مر آن مردی که این مویه بخواند

اگر با دل بود بی دل بماند

کجا شد آن خجسته روزگارم

که بودی آفتاب اندر کنارم

مرا کز آفتاب آمد جدایی

چگونه پیشم آید روشنایی

برانم زین دو چشم تیره دو رود

که ماه و آفتابم کرد پدرود

اگر نه آفتاب از من جدا شد

جهان بر چشم من تیره چرا شد

منم بیمار و نالان در شب تار

که در شب بیش باشد درد بیمار

نکردم بد به کس تا نبینم

چرا اکنون ز بد روزی چنینم

ز بخت بد دلم را هر زمانی

تو پنداری در آید کاروانی

بدرّد این دل از بس غم که در اوست

بدرّد نار چون پر گرددش پوست

دلی بسته به چندین گونه بیداد

نه تابد خور درو و نه وزد باد

همیشه در دل من ابر دارد

ازیرا زین دو چشمم سیل بارد

ببندد ابر و آنگه برگشاید

چرا ابر دلم چندین بپاید

ازیرا شد رخم همرنگ دینار

که گردد کشت زرد از ابر بسیار

بیامخته‌ست عشق من دبیری

بدین پژمرده رخسار زریری

به خون من نویسد گونه گونه

حروف غم به خطهای نمونه

چه رویست این که رنگش چون زریرست

چه بختست این که عشق او را دبیرست

مرا عشق آتشی در دل برافروخت

دلم با هر چه در دل بد همه سوخت

مرا بر دل همیشه رحمت آید

ز بس کز عشق وی را محنت آید

اگر بی دانشی کرد این دل ریش

چنین شد لاجرم از کردهٔ خویش

بدا کارا که بود این مهربانی

ببرد از من دل و جان و جوانی

گر او را خود من آوردم به گیهان

جزای من بسست این داغ هجران

چنین داغی کزو تا جاودانی

بماند بر روان من نشانی

کجایی ای نگار تیر بالا

مرا بین چون کمانی گشته دو تا

تو تیری من کمانم در جدایی

چو رفتی نیز با زی من نیایی

بپیچم چون به یاد آرم جفایت

چو آن شمشادگون زلف دو تایت

بلرزم چون بیندیشم ز هجران

چو گنجشگی که تر گردد ز باران

دلی دارم به دستت زینهاری

ندید از تو مگر زنهارخواری

دلت چون داد آزارش فزودن

قرارش بردن و دردش نمودن

نه بر تو همچو مادر مهربان بود

نه مهرت را همیشه دایگان بود

نه گیتی را به چشم تو همی دید

ز چشم بد همی بر تو بترسید

نه دیدار تو بودش کام و امید

نه رخسار تو بودش ماه و خورشید

نه بالای تو بودش سرو و شمشاد

نه زین شمشاد بودی جان او شاد

بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی

طبرزد با لبانت کس مزیدی

چرا با جان من چندین ستیزی

چرا بیهوده خون من بریزی

نه من آنم که بودم دلفروزت

رخم ماه شب و خورشید روزت

نه مهرت بود هموراه ندیمم

نه بویت بود همواره نسیمم

نه روی من ز عشقت بود زرین

نه اشک من ز جورت بود خونین

نه رود از هجر تو بر رخ گشادم

نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم

نه جز تو نیست در گیتی مرا کس

درین گیتی هوای من توی بس

مرا دیدی ز پیش مهربانی

کنون گر بینیم گویی نه آنی

نه آنم که تو دیده‌ستی نه آنم

در آنگه تیر و اکنون چون کمانم

زدم بر رخ دو دست خویش چندان

که نیلوفر شد آن گلنار خندان

دهم آبش همی زین چشم بی خواب

که نیلوفر نباشد تازه بی آب

بنام تا بنالد زیر بر مل

ببارم تا ببارد ابر بر گل

دو چشم من ز سرخی مثل لاله ست

برو بر اشک من مانند ژاله ست

درخت رنج من گشست بی بر

تن امید من ماندست بی سر

مرا دل دشمنست ای وای بر من

چرا چاره همی جویم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جویم

که خودیکباره دل برد آب رویم

دل من گر نبودی دشمن من

چنین عاصی نبودی در تن من

پر آتش شد دلم چون گشت سرکش

بلی باشد سزای سرکش آتش

بنال ای دل که ارزانی بدینی

که هم در این جهان دوزخ ببینی

قضا ما را چنین کرده‌ست روزی

که من گریم همه ساله تو سوزی

بدین سان زندگانی چون بود خوش

که من باشد در آب و تو در آتش

جهان دریا کنم از دیدگانم

پس آنگه کشتی اندر وی برانم

ز خونین جامه سازم بادبانم

به باد سرد خود کشتی برانم

چو باد از من بود دریا هم از من

نباشد کشتیم را موج دشمن

عدیل ماهیان باشم به دریاب

که خود چون ماهیم همواره در آب

فرستادم به نزد دوست نامه

برو پیچیده خون آلوده جامه

بخواند نامهٔ من یا نخواند

بداند زاری من یا نداند

ببخشاید مرا از مهر گویی

کند با من به پاسخ مهر جویی

نباشد عاشقان را زین بتر روز

که چشم نامه‌ای دارند هر روز

بشد روز وصال و روز خوشی

که من با دوست کردم ناز و گشّی

کنون با او به نامه گشت گفتار

و گر خسپم بود در خواب دیدار

بماندم تا چنین روزی بدیدم

وزان پایه بدین پایه رسیدم

چرا زهر گزاینده نخوردم

چرا روزی به بهروزی نبردم

اگر مرگ من آنگه در رسیدی

مگر چشمم چنین روزی ندیدی

روان را مرگ روز کامرانی

بسی خوشتر ز چونین زندگانی

جهانا خود ترا اینست پیشه

که با بی دل کنی خواری همیشه

همان ابری که باری درد و زاری

ازو بر بیدلانت سنگ باری

همان بادی که آرد بود گلزار

همی نادر به من بوی تن یار

چه بد کردم که او با من چنینست

مگرباد تو با من هم به کینست

بهار خاک را بینم شکفته

زمین را در گل و دیبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده

چو جان پاک از تن دور مانده

همانا خاک در گیتی ز من به

که او را نوبهارست و مرا نه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode