گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو دود شب بماند از آتش روز

فلک بنوشت خیری مفرش روز

بشد بر پشت اشقر آفتابی

چو بازآمد بر ادهم ماهتابی

ز لشکرگه به راه افتاد رامین

ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین

رسول ویس پیشش با چهل کس

که بودی لشکری را هر یکی بس

گهی تازان گهی پویان چو گرگان

به یک هفته به مرو آمد ز گرگان

چو رامین از بیابان رفت بیرون

نماندش رنج ره یکروزه افزن

رسول و ویس را از ره گسی کرد

ز بهر ویس اندرزش بسی کرد

که او را آگاهی از من نهان ده

کجا این بار کار ما نهان به

مگو این راز جز با ویس و دایه

که خود دایه‌ست ما را سود و مایه

بگو کاین بار کار ما چنان شد

کجا در هر زبانی داستان شد

نشاید دید ازین پس روی موبد

و گر بینم سزاوارم به هر بد

تو فرداشب به دز بر، باش هشیار

ز شب یک نیمه رفته گوش من دار

بکن چاری که من پیش تو آیم

به پیروزی ترا راهی نمایم

نهان دار این سخن تا من رسیدن

کجا این پرده من خواهم دریدن

فرستاده برفت از پیش رامین

به راهان در شتابان‌تر ز شاهین

بدان گه سیم‌بر ویس گل اندام

به مرو اندر کهندز داشت آرام

همیدون گنجهای شاه گربز

نهاده بود همواره در آن دز

سپهبد زردِ نامی کوتوالش

که بیش از مال موبد بود مالش

گزینِ شاه و دستور و برادر

به گنج و خواسته قارون دیگر

نگهبان بود ویس دلستان را

همیدون داد فرمان جهان را

فرستاده چو بازآمد ز گرگان

ز دروازه شد اندر شهر پنهان

پس آنگه چون زنان پوشید چادر

به پیش ویس بانو شد بر استر

کجا خود ویس را آیین چنان بود

که هر روزش یکی سور زنان بود

زنان مهتران زی او شدندی

به شادی هفته‌ای با او بدندی

بدین نیرنگ زیبا مرد جادو

نهان از زرد شد تا پیش بانو

بگفتش سر به سر پیغام رامین

به سان در و شکر خوب و شیرین

که داند گفت چون بُد شادی ویس

ز مرد چاره گر آزادی ویس

تو گفتی مفلسی گنج روان یافت

و یا مرده دگر باره روان یافت

همانگه سوی زردش کس فرستاد

که بختم دوش در خواب آگهی داد

که ویرو یافت لختی درد و سستی

کنون باز آمدش حال درستی

به آتشگاه خواهم رفتن امروز

به کار نیک بودن آتش افروز

خورش بفزایم آتش را ببخشش

به نیکو و به پاکی و به رامش

سپهبد گفت شاید همچنین کن

همیشه نام نیک و کار دین کن

همانگه ویس شد با دوستداران

زنان مهتران و نامداران

به دروازه به آتشگاه خورشید

که بود از کردهای شاه جمشید

چه مایه ریخت خون گوسفندان

ببخشید آن همه بر مستمندان

چه مایه جامه و گوهر برافشاند

چه مایه سیل شیم و زر ز کف راند

چو شب بر روی گردون سایه گسترد

فرستاده شد و رامین درآورد

ز بیگانه تهی کردند ایوان

زبون شد مشتری را پیر کیوان

بماند آن راز در گیتی نهفته

نیامد باد بر شاخ شکفته

اگرچه کار باشد سهمگین سخت

به آسانی برآید چون بود بخت

چنان چون ویس و رامین را برآمد

درخت رنج را شادی بر آمد

زنان مهتران یکسر برفتند

همه بیگانگان از در برفتند

کسان ویس با رامین بماندند

همانگه جنگیان را برنشاندند

چهل جنگی همه گرد دلاور

کشیده چون زنان در روی چادر

بدین چاره ز دروازه برفتند

وز آتشگه ره کندز گرفتند

به پیش اندر گروهی شمعداران

گروهی خادمان و پیشکاران

همی راندند مردی را ز راهش

نهفته ماند زین چاره گناهش

بدین نیرنگ رامین را به دز برد

نهفته زیر چادر با چهل گرد

چو در دز شد کندز ببستند

به باره پاسبانان بر، نشستند

خروش و های هویی برکشیدند

سرای ویس پر دشمن ندیدند

چو شب تاریک شد چون جان بد مهر

تو گفتی دود و قیر اندود بر چهر

هوا از قعر دریا تیره‌تر شد

فلک چون قعر دریا پُر گهر شد

برآمد لشکر گردون ز خاور

چنان کامد ز تاریکی سکندر

دلیران از کمین بیرون دویدند

چو برگ مرد خنجر برکشیدند

چو سوزان آتش اندر دز فتادند

همه شمشیر در مردی نهادند

چو خفته کش پلنگ آید به بالین

به بالین برادر رفت رامین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode