گنجور

 
انوری

کس نداند کز غمت چون سوختم

خویشتن در چه بلا اندوختم

دیدنی دیدم از آن رخسار تو

جان بدان یک دیدنت بفروختم

برکشیدم جامهٔ شادی ز تن

وز بلا دلقی کنون نو دوختم

هرچه دانش بود گم کردم همه

در فراقت زرگری آموختم

زر براندودم برین رخسار سیم

آتش اندر کورهٔ دل سوختم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

تا بر آن روی چو ماه آموختم

عالمی بر خویشتن بفروختم

پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح

دیدهٔ عقل و بصر بردوختم

رایت عشق از فلک بفراختم

[...]

حکیم نزاری

می‌شکستم می‌زدم می‌سوختم

بر خود القصه جهان بفروختم

شاه نعمت‌الله ولی

آتش عشقش خوشی افروختم

نام و ننگ و نیک و بد را سوختم

سوختم پروانهٔ جان و دلم

شمع جمع عاشقان افروختم

خرقهٔ ناموس بدریدم دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه