گنجور

 
امیر معزی

یکی جادوست صورت‌گر دلیل گنبد گردون

که اندر جادویی دارد نهفته‌ گوهر مخزون

ازو در ملک آفاق است گوهرهای پر قیمت

وز او در دین اسلام است صورت‌های گوناگون

هنر را صنع او برهان خرد را حکم او حجت

قضا را نفس او عنصر قدر را نقش او قانون

خداوندان بدو دارند روز دوستان فرخ

جهان‌داران بدو دارند بخت دشمنان وارون

جو کارآسی محدث‌وار برخواند هزار افسان

چو سَروانک مُشَعبدْوار بنماید هزار افسون

گزیده طلعتی دارد به ‌خوبی چون رخ لیلی

خمیده قامتی ‌دارد به کژّی چون قد مجنون

چراغی را همی ماند که انفاسش بود روغن

شهابی را همی ماند که قِرطاسش بود گردون

یکی تیرست و پیکانش ز سیم خام بر معجر

یکی مرغ است‌ و منقارش به مشک‌ ناب ‌در معجون

خردپرور یکی شاخی است با جود و هنر همبر

سخن‌گستر یکی‌ گنگی است با فتح و ظفر مقرون

به طغرا برکشد صورت به‌سان نقش چینستان

به دفتر برکشد جدول به سان صحف انگلیون

شود سیاره سعدافشان بر آن‌ کلک سخن‌گستر

چو اندر دست مولانا فشاند لؤلؤ مکنون

کمال دولت عالی ستوده بو رضا کاو را

نبود اندر هنر همتا ز آدم باز تا اکنون

خداوندی که با تیغش نماید شیر چون روبه

عدو بندی که با گرزش نماید کوه چون هامون

شد از کردار او منسوخ نام عدل نوشروان

شد از گفتار او مُدروس نام فهم افلاطون

نهد فرمان او دایم قدم بر تارک‌ گردون

زند تدبیر او دایم علم بر طالع میمون

همیشه خازن خُلدست بر درگاه او عاشق

همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون

رضای او موافق را به تن د‌ر بشکفاند جان

خلاف‌ او منافق را به دل دَرْ بِفْسُراند خون

گه‌ کوشش به دشمن بر نباشد تیغ او عاجز

گه بخشش به زایر بر نباشد اجر او ممنون

کند با دشمن آن کز رشک شمعون ‌کرد با یوسف

کند با زایر آن‌ کز حلم یوسف‌ کرد با شمعون

گر از خورشید و از گردون برافرازد همی عالم

کجا دست و دلش باشد بود خورشید گردون دون

خدای ما به قرآن د‌ر مبارک خواند زیتون را

زجود او نشان آمد یکی پروانهٔ زیتون

مگر مه را همی باید که نعل مرکبش باشد

که یزدانش به قرآن‌ گفت‌: «‌حتی عاد کَالعَرجون‌»

ایا در ملک شاهنشه سَدادت سد اسکندر

و یا در دین پیغمبر رُسومت فر اَفْریدون

تو آن مردی که عمر تو ز مکرِ دهر شد ایمن

تو آن خلقی‌ که وصف تو ز وهم خلق شد بیرون

ز اقلام تو هر سطری به از چرخ است و از انجم

ز انگشت تو هر بندی به از نیل است و از جیحون

تن از شکر تو آراید چنان چون دیده از لعبت

دل از مهر تو افروزد چنان چون جامه از صابون

زعدل خویش نپسندی به ‌گیتی در یکی تن را

که از رنجی بود رنجور و از دردی بود مغبون

تو را اندر خداوندی جمالی هست دیگرسان

تورا اندر هنرمندی کمالی هست دیگرگون

خداوندا تویی بی‌چون به جود و همت و احسان

منم چون پشهٔ حیران دوان بر ساحل جیحون

من این خدمت بر این درگاه میراث از پدر دارم

در این نعمت منم شاکر در این منت منم مرهون

پسر بهتر بدین خدمت‌ که بر جای پدر باشد

معزی چون بود نایب ز برهانی پدر مدفون

تو به دانی ز هر صراف و هر نقاد در عالم

که شغل شاعری چون‌است وکار شعرگفتن چون

نشاید تاج و افسر را کجا سنگی بود روشن

نشاید درج و دفتر را کجا شعری بود موزون

تو را شاعر چو من باید ید بیضا برآورده

منظم کرده هر شعری زگوهر خانهٔ قارون

الا تا در مه نیسان به بار آید همی بستان

الا تا در مه کانون به کار آید همی‌ کانون

سریر نیکخواهانت چو بستان باد در نیسان

ضمیر بدسگالانت چو کانون باد در کانون

شهنشه‌ کرد‌ه جاهت را به حشمت هر زمان برتر

سعادت کرده عمرت را به‌ دولت هر زمان افزون