گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای سعی کرده عشق تو در خون و جان من

تیر بلای تو، نه بشست و کمان من

این دوستی بود، که چو من سوخته دلی

بگذاری و بسازی، با دشمنان من

از آن جمال و چهره ی زیبا که آن توست

نا بوده جز خیال تو، در دیده آن من

ترسم که غوطه ئی خورد آن هم در سرشک

دریا شده است دیده ی گوهرفشان من

زین فرقت دراز، که نام و نشانش کم

دانی چگونه گشت تن ناتوان من

در جامه هیچ دیده ببیند خیال تو

جز ناله هیچ گوش نیابد نشان من

در من زبان طعنه چرا میکنی دراز

گردان بمدح صدر زمانه، زبانه من