گنجور

 
ادیب الممالک

هنگام بهار آمد هان ای حشرات الارض

از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض

سازید ز یکدیگر نیش و دم و دندان قرض

و آزار خلایق را دانید همیدون فرض

وقت است که هر موری سیمرغ نشان گردد

وز باد بهاری مست چون باده کشان گردد

وقت است که بندد زین دجال به جساسه

کژدم به کشیک آید در خانه ی چلپاسه

مسکین کشفان را سر بیرون شود از کاسه

زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه

باشند به صحرا یا گردند به خلوت جفت

بازند به یکدیگر عشقی که نشاید گفت

کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره

زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره

از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره

وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره

ای خرمگس عیار بر گو به ملخ لبیک

هان ای شپش خونخوار کن همنفسی با کیک

ای رشک بزن خیمه در زیر سبیل و ریش

در طره کدبانو زیر بغل درویش

هان ای کنه ی لاغر بین چشم به راه خویش

موی سگ و بال مرغ کرک بز و پشم میش

ای کارتنه بر تن تاری دو چو جولاهه

وز طاق به گنبد کش صد پرده ز بیراهه

هان ای عجل بیمار بگریز ز بوی مِشک

کز بهر زکام تو خر خانه پر است از پِشک

در ریش امام شهر سجاده فکن ای رشک

ای مار بیا در بام تا صید کنی گنجشگ

ای شب پره جولان زن ای سرسره غوغاکن

ای خرچسنه بنشین هنگامه تماشا کن

ای عمه رتیلا خیز با چستی و چالاکی

کن پنجه خود را تیز چون قیچی دلاکی

در زیر نمد تا چند ای جوجه خرخاکی

ور می پلکی با خویش چون مردم تریاکی

گر نه صدفی باری همجنس خراطین شو

ور نه ملکی آخر در جرگ شیاطین شو

ای جانور شش پا شادی که رئیسی تو

فرمان ده امت را خود نفس نفیسی تو

با میر ندیمی تو با خواجه انیسی تو

منشورنگاری تو توقیع نویسی تو

زین روی خلایق را خون میمکی از شریان

لخت جگر درویش شد ز آتش تو بریان

در مسند دستوری صدرالوزرائی تو

هنگام سلحشوری شیخ الامرائی تو

در ژاپن و منچوری مجدالسفرائی تو

در فضل به مشهوری تاج الشعرائی تو

هستی همه چیز اما در دیده من هیچی

چون طره مهرویان چین و شکن و پیچی

ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی

با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی

بی آلت طیاره در چرخ به پروازی

بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی

زودا که از آن بالا وارونه فرود افتی

بیدار شود زاهد هشیار شود مفتی

ای جانوران آفاق پر همهمه می بینم

وز شور شما گیتی در زمزمه می بینم

در هر گذریتان گِرد همچون رمه می بینم

وز نیش شما خسته جان همه می بینم

خانه ز شما دربست قلعه ز شما ششدانگ

اندوخته در صندوق سرمایه نهان در بانگ

تا چند همی تازد اندر طلب توشه

خرچنگ به فواره قورباغه به تنبوشه

رشمیز به تیر سقف سِن در شکم خوشه

موشان ز پی دزدی زان گوشه بدین گوشه

این آب نخواهد بود پیوسته روان در جو

این سرو نخواهد ماند همواره جوان در کو

تا از نفس دی مه بر روی زمین یخ بود

سوراخ شما تاریک چون وادی دوزخ بود

ارواح شما حیران در عالم برزخ بود

از جان شما تا تن هفتاد و دو فرسخ بود

امروز تفضل کرد آن مالک یوم الدین

شد قالبتان زنده از نفخه فروردین

دیروز کجا بودید امروز کجا هستید

از کام که دلشادید از جام که سرمستید

بر بام که دستک زن در دام که پابستید

هر چند بزعم خود عیار و زبردستید

همواره شما را زور در پنجه و ساعد نیست

بالله دو سه روزی بیش اقبال، مساعد نیست

فرداست که بگریزید در اِستِ خر و اَستَر

وز باد خزان گردید همچون تل خاکستر

چسبد عَلَق اندر آب بر خایه بیدَستَر

واندر شرج پیلان پشه فکند بستر

آن مورچه پر دار از طاق و طرنب افتد

بالنده ز بالیدن جنبنده ز جنب افتد

دیشب ننه مولودی با مادر معصومه

گفتا که در این ویران هنگام سحر بومه

از بس که مرضها را افزون شده جرثومه

میگفت و دعا میکرد بر امت مرحومه

کای دافع هر مکروه کن چاره این میکرب

کو دیده نخواهد شد بی آلت میکرسکوب