گنجور

 
ادیب الممالک

در مشهد کویت آمده بود

سرمست دی از خمار باده

مادر زن خویش را گرفت او

چون توپ بیاری عراده

نیمی چو ز شب گذشت دیدم

کامد به سرای رو گشاده

این بنده ز جای جسته گفتم

ای قوم دیگر چه روی داده

گفتند قلی ز عشق لیلی

در مضج قیس رو نهاده

گفتم بزنید آقلی را

کاین پای غلط بجا نهاده

دستش شکنید و مغز کوبید

تا برگردد ازین اراده

یک چند تن از ملازمانم

دیدم که برویش اوفتاده

بیچاره بریز چوب ایشان

می خواند عدیله و شهاده

این نص حدیث و صدق محض است

باور منما ازین زیاده

 
sunny dark_mode