گنجور

 
ادیب الممالک

از دو چشمم آب یکسر گشته جاری خون ز یکسو

دست و پایم بسته دین از یکطرف قانون ز یکسو

قامتم را کوژ دارد خون دل از دیده بارد

آن قد موزون ز سوئی و آن رخ گلگون ز یکسو

بسته عهد اتفاق اندر پی تاراج دلها

غمزه جانان ز سوئی گردش گردون ز یکسو

دست و پیمان داده با هم بر سر ویرانی ما

اختر کجرو ز سوئی طالع وارون ز یکسو

هر زمان نقشی عجب بر چهره ما برنگارد

دهر بازیگر ز سوئی چرخ بوقلمون ز یکسو

کارمان افتاده با بیمار مهجوری که جانش

خسته دارد تب ز سوئی تلخی معجون ز یکسو

درد او را چاره نتوان کرد با جلاب و دارو

گر ارسطو کوشد از سوئی و افلاطون ز یکسو

حاصل از رنج طبیبان نیست کو را کشته دارد

دردهای اندرون سوئی غم بیرون ز یکسو

آن مریضی را که عزرائیل فرماید عیادت

حال دیگر شد ز سوئی کار دیگرگون ز یکسو

کی تواند زیست بیماری که جانش را بکاهد

طعنه طاعن ز سوئی حمله طاعون ز یکسو

چون توان رستم ازین سیلاب بنیان کن که دایم

دیده بارد اشک سوئی دل فشاند خون ز یکسو

کشتی ما غرقه در دریا و تن محبوس هامون

باد در دریا ز سوئی سیل در هامون ز یکسو

آفتابا در مدار خویش گردش کن که ترسم

مرکزت از یکطرف ویران شود کانون ز یکسو

از پی تخریب ناموس تو ای خورشید روشن

مشتری از یک طرف طغیان کند نپتون ز یکسو

آبی ام ابر کرم افشان بر این آتش که سوزد

خیمه لیلی ز سوئی پیکر مجنون ز یکسو

ای رسول هاشمی بردار سر اسلام را بین

نالد از عیسی ز سوئی وز حواریون ز یکسو

بر هلاک شیعه آل محمد گشته جازم

لشکر لوقا ز سوئی امت شمعون ز یکسو

وز پی نسخ کتاب ما فراز آرد کتائب

سفر یوحنا ز سوئی صحف انگلیون ز یکسو

دوست از راهی بکین ما و دشمن از طریقی

پطر یکسو در کمین ما و ناپلیون ز یکسو

باد از جائی خرابم می کند باران ز جائی

کنت از سوئی کبابم می کند بارون ز یکسو

هر چه در جیب عجائز بود و در کیس ارامل

راه آهن از طریقی می برد واگون ز یکسو

سرمه یکجا برده هوشم غمزه مشاطه یکجا

غازه از یکسو فریبم می دهد صابون ز یکسو

پاسبان یکجا دل از کف داده و دربان ز جائی

خواجه سوئی مست خواب افتاده و خاتون ز یکسو

سامری گوساله را بر تخت بنشاند چو بیند

غیبت موسی ز سوئی غفلت هارون ز یکسو

وای بر داود از آن ساعت که دید از لشکر خود

باغ دین ویران ز سوئی داغ ایسالون ز یکسو

ای دریغا رفت آن قصری که بود اندر کنارش

دامن قلزم ز سوئی ساحل جیحون ز یکسو

ای دریغا رفت آن گنجی که بروی رشک بردی

دست موسی یکطرف گنجینه قارون ز یکسو

آنچه کالای شرف بد یا متاع آدمیت

چرخ دون پرور ز سوئی برد و خصم دون ز یکسو

زین تجارت آتشم در دل فروزد چونکه بینم

سود سوداگر ز سوئی حسرت مغبون ز یکسو

ای دریغا کرد غارت آنچه بود اندر عمارت

غاصب مردود یکسو صاحب ملعون ز یکسو

مغزهامان را پریشان کرده دلهامان مکدر

سبزه روشن ز سوئی شیره افیون ز یکسو

چشمها گه مست افیونند و گاهی مست باده

گوشها ز افسانه سوئی گرم و از افسون ز یکسو

گر فشانم زنده رود از دیده جا دارد که دارم

غصه اهواز از سوئی غم کارون ز یکسو

گردمان دیواری از بدبختی و غفلت کشیده

فقر بی پایان ز سوئی قرض سی ملیون ز یکسو

ترسم ای ایرانیان تورانیان را قسمت افتد

تخت کیخسرو ز سوئی تاج افریدون ز یکسو

بیستون از یکطرف نالد دل فرهاد یکجا

تخت شیرین یکطرف غلطد سم گلگون ز یکسو

نوعروس ملک را کابین کنند از بهر خصمان

اعتدالیون ز سوئی انقلابیون ز یکسو

ای امیری بر دو چیز امیدواری منحصر شد

همت ملت ز سوئی رحمت بیچون ز یکسو

 
sunny dark_mode