گنجور

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سید حسن غزنوی

هر کیسه که بر وفاش جان از دل دوخت

بدرید و به آتش جفا پاک بسوخت

در غصه آنم که کنون گویندش

بیش از همه رایگانم از هیچ فروخت

عطار

تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت

از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت

سر جملهٔ کار خود بگویم با تو

درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت

کمال‌الدین اسماعیل

آن دل که بر اتش غمت صد ره سوخت

از پهلوی من همه غم و درد اندوخت

خون گشت و همی رود ز چشمم همه روز

این شب روی اندر سر زلفت آموخت

مجد همگر

گر مه ز درت کلاف زرین اندوخت

ور چرخ قبای کحلی از جود تو دوخت

ور آتش تیغت دو جهان درهم سوخت

آئین بزرگیت بباید آموخت

همام تبریزی

عشق تو که در دل آتش تیز افروخت

دانم که به شمع سوختن او آموخت

بر روی تو شمع همچو من عاشق شد

ناگه نفسی سرد زد و دستت سوخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه