گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

ای عزیز مصباح سعادت ابدی و مفتاح دولت سرمدی دریافتن طریق حق است که هر که او را نشناخت جاهل مطلق است و اگر طالبی این راه را پاک کن و پشت غیرت بر این پشته آب و خاک کن که چون اغیار را بگذاشتی مسافت از میان برداشتی و چون از خود بریدی به دوست رسیدی و دیدی آنچه دیدی و دیگر اشارت بدینجا راه نیست و زبان از این معنی آگاه نیست

آنها که همی دهند از دیده نشان

در عین تحیراند و در بحر گمان

سریست نهان ز دیده عالمیان

آن را که نمودند به بستند دهان

مست باش و مخروش گرم باش و مجوش شکسته باش و خاموش که سبوی درست رادست بدست کشند و شکسته را بدوش نجات خواهی مبتلا شو بقا خواهی در پی فنا شو اگر داری طرب کن و اگر نداری طلب کن گل باش خار مباش یار باش اغیار مباش بار فروشی شیوه اسلام است و یار فروشی کفر تمام است کمال انسان بتصرف دل است باقی بمثال آب و گل است اگر یارا هست کار سهل است صحبت با اهل بدرقه دل و جان است و صحبت با نااهل تفرقه ایمان است آن مصاحبی است برای افزودن جان واین مصاحبی است برای ربودن نان مصاحب اهل را شفیق جان دان و مصاحب نااهل را رفیق نان دان

صد سال در آتشم اگر رحل بود

آن آتش سوزنده مرا سهل بود

با مردم نااهل نباید صحبت

کز مرگ بترصحبت نا اهل بود

پس دل از همه عالم بردار و به سه تن صحبت بدار اول عالمی که ترا از عیب باز دارد و ترا بپرهیز آرد دوم درویشی که در صحبت او متواضع باشی و بخیرات پیوندی سیم صاحبدلی که بر سروی ابر رحمت بارد مگر از آن چیزی بر تو بارد، دست و پای عبدالله به خامی بسته به که با خامی نشسته

با هر که نشستی و نشد جمع دلت

وز تو نرهید زحمت آب و گلت

زنهار ز صحبتش گریزان می باش

ورنه نکند روح عزیزان بحلت