گنجور

 
قاسم انوار

از مسجد و میخانه وز کعبه و بتخانه

مقصود خدا عشق است، باقی همه افسانه

بنما رخ زیبا را، تا فاش بگویم من:

«قد اشرقت الدنیا من نور حمیانه»

هر کس صفتی دارد، با خود ز ازل آرد

تو عاشق حسن خود، من بیدل و دیوانه

ای قبلهٔ جان من وی جان و جهان من

دیدار تو می‌بینم در کعبه و بتخانه

دلدار مرا گوید: خود را و مرا وادان

من نور و تو تاریکی، من شمع و تو پروانه

گر نور یقین با تو همراه شود بینی

آن خواجه «نمی‌میره» وین بنده «نمی‌مانه»

قاسم تو قصور خود وِ احسان خداوندی

می‌بینی و «می‌بینه» می‌دانی و «می‌دانه»

 
sunny dark_mode