آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷

رفته صبا پیرامنش کز خواب بیدارش کند

وز گل کند پیراهنش ترسم که آزارش کند

سوزد کلیم از طور اگر خاکش دم از ارنی زند

کو چشم مستی کز نگه یک غمزه در کارش کند

چشمت بگو تا ننگرد بر حال دل بهر خدا

ترسم که آزار دلم ناگاه بیمارش کند

یوسف فروش بی‌بصر نشناخته قدر پسر

اندر هوای مشت زر لابد به بازارش کند

عاشق خورد خون جگر هرروز در هجران او

هرشب شراب وصل را در جام اغیارش کند

آشفته جسمم جان شده جانم همه جانان شده

منصور انا الحق می‌زند تا کیست بر دارش کند

آن کاو مقیم کعبه بد زاسلام می‌زد لاف‌ها

سجده به بت می‌آورد کز سبحه زنارش کند

رو بر در پیر مغان کاندر حریم لامکان

چون پا نهد حق در نهان دارای اسرارش کند

از باده مهر علی در جام دارم اندکی

گر ساقی دور از کرم این باده سرشارش کند