زاهد و محتسب و شیخ بهم پیوستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند