آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵

عاشق آنست که در هجر شکیبا نشود

گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود

گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان

هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود

دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو

صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود

گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا

بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود

بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم

فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود

خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ

هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود

گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک

سرو چون قامت رعنای تو والا نشود

مده آن گوهر یکدانه بدست غیار

خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود

نکنی سود دلا در سفر عشق بتان

تا متاع دل و دینت همه یغما نشود

سر آشفته رودگر بسر سودایت

محو صرف غمت او را زسویدا نشود

زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان

مدعی چون علی عالی اعلا نشود