آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵

آتشین مرغ دلم چون به سخن می‌آید

شمع‌سان آتشم از دل به دهن می‌آید

من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم

آتشی دارد و هرشب به سخن می‌آید

از شهیدان خوددار خواسته باشی تو نشان

کشته عشق تو دودش ز کفن می‌آید

هرکه در چاه غم عشق چو یوسف افتاد

نتوان گفت که عارش ز رسن می‌آید

صحبتش یافته اصحاب ولیکن به لباس

بوی رحمٰن سوی احمد ز یمن می‌آید

کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام

کی خسی جلوه‌کنان سوی چمن می‌آید

قدر نشناخته یاران ز پیمبر غم نیست

مژده اکنون که اویسی ز قَرَن می‌آید

شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت

جای طوطی ز چه مأوای زغن می‌آید

دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود

مور بیچاره برون کی ز لگن می‌آید

آهوان تو دوجین مشک به دنباله کشند

این خطا گفت که این‌ها ز ختن می‌آید

ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی

تا دگرباره سوی ربع و دمن می‌آید

مطلب کار علی را تو ز یاران دگر

کار مردان تو نگویی که ز زن می‌آید

روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف

چون غریبی است که او سوی وطن می‌آید

چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات

روسیَهْ رفته و با وجه حسن می‌آید