آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

تکوین خیر و شر نه زشمس و قمر بود

عشقست و بس که صادر از او خیر و شر بود

زآنزلف پر شکن بود و چشم فتنه خیز

آشوب فتنه ای که بدور قمر بود

عشقی که سوخت بیخ هوس خیر عاشقست

ور تابع هواست زشرش اثر بود

گردد خبر زفکر دقیق مهندسان

دستی که با خیال تو شب در کمر بود

آهم کشید شعله که سوزد جهان تمام

بس منتم بجان و دل از چشم تر بود

کردم شکایتی زخم زلف تو بحشر

ناگفته ماند قصه زمان مختصر بود

سرمایه تجارت عشق است جان و سر

عاشق نه قید نفع و غمین از ضرر بود

ایدیده طفل اشک بدامان چه پروری

بیرون کنش زخانه که پر پرده در بود

شاید علاج زخمی زوبین و تیغ و تیر

مسکین دلی که خسته تیر نظر بود

فرزند دیگران چه وفا میکند بکس

یعقوب را که شکوه بود از پسر بود

رعنا غزال من ننهی پا بدشت عشق

کاینجا بدام بسته بسی شیر نر بود

حاصل کجا برند از این کشته عاشقان

هر جا که خرمنی است بوقف شرر بود

گو گنج را بپوش خداوند سیم و زر

درویش را زخاک بسی گنج زر بود

آشفته صاحبان نظر رابصیرتست

نه هر کراست چشم بسر با بصبر بود

بر مرتضی است چشم خداوند عقل را

هرگز جز این نکرده که عقلش بسر بود