آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

آزادگان به قید تعلق کم اوفتند

ور زانکه لغزشی برود محکم اوفتند

شکوه ز نیکوان نتوانم که گفته‌اند

خوبان باوفا به زمانه کم اوفتند

نازم به آن دو لعل نمک‌پاش کز سخن

بر داغ‌های سینه و دل مرهم اوفتند

چون زلف توست شب همه شب در کف رقیب

عشاق را عجب نه اگر در هم اوفتند

خورشید و مه که مشعله‌افروز عالمند

در پیش آفتاب تو چون شبنم اوفتند

یا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان

اندوهناک عشق وی خرم اوفتند

یک جام کرد تعبیه جمشید و خسروان

در سجده تا به حشر به پای خم اوفتند

در پرده عشق نغمه‌سرا گشت و مطربان

اندر گمان نغمه زیر و بم اوفتند

جز قتل نیست شیوه خوبان این دیار

با اینکه این گروه مسیحا دم اوفتند

از روح غافلند نصاری و از قیاس

تا تهمتی نهند پی مریم اوفتند

آشفته کی رها شوی از آن شکنج زلف

دیوانگان به سلسله مستحکم اوفتند

خوش وقت آن گروه که در سایه علی

تا بامداد حشر دل بی‌غم اوفتند