آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

شوخ چشمان دلی چو بخراشند

نمک از لعل لب بر او پاشند

رنج بردن بکوه حاجت نیست

گو بعشاق سینه بخراشند

حاجیان روزها بشب آرند

تا شبی بو که در حرم باشند

عارفان ار تو را شناخته اند

چه غم ار در لباس او باشند

رنگ تزویر زاهدان دارند

عاشقان می پرست و قلاشند

خواجه تاش تو آفتاب و مهند

ابر و باد آب پاش وفراشند

بت پرستان بنقش بت مفتون

حق پرستان بیاد نقاشند

منکران ولای حیدر را

گو بانکار خویشتن باشند

در دل آشفته راست نقش نگین

بملامت چگونه بتراشند