چنان پیش رخت مهر منیر از تاب میافتد
که در مهتاب وقتی کرمکی شبتاب میافتد
رگم ببریدی و پیوند جان شد با تو محکمتر
که گفت این رشته مهر و وفا از تاب میافتد
بود این بحر عشق ای نوح زین ورطه کناری کن
که آخر کشتیت از لطمه در گرداب میافتد
چرا آتش به جان دارد دلم از لعل پرتابت
علاج خسته سوا اگر عناب میافتد
طبیبا نوشدارویی بیاور زآن لب نوشین
شبی کز تاب تب بیمار دل بیتاب میافتد
مپرس از مردم چشمم که چون شد در شب هجران
چه باشد حالت آن کاو که در غرقاب میافتد
زدی بر تار دل زخمه بتا از ناخن مژگان
حذر کن کاتش از این پرده در مضراب میافتد
در این سودا شکیبایی ز دل آشفته کمتر جو
کجا ماند به جا آتش چو در سیماب میافتد
علی باب الله واز وسوسه این نفس سرکش را
به آیین گدایان کار در هر باب میافتد
محب مرتضی هرگز نخواهد رفت در دوزخ
که چون خالص بود زر از چه در تیزآب میافتد