دل که چندی از علایق رسته بود
دوش دیدم در کمندی بسته بود
مردم دیده که کرد افشای راز
دیدمش چون دل بخون بنشسته بود
دل که زخمش روی بر بهبود داشت
شکر کز تیر نگاهی خسته بود
زآه من افلاکیان اندر فغان
من گمان کردم که آه آهسته بود
حاجیان را کعبه چون میداد دست
خار راه بادیه گل دسته بود
بر در آن خیمه چون میخم که زلف
بر گلوی جان طنابی بسته بود
گفتمش مشکن دلم ای ترک مست
گفت این دل در ازل بشکسته بود
گفتی آشفته چه شد او را بجوی
کو بزلفم عهد الفت بسته بود
دیدمش در دام ترکی رام دوش
صید وحشی کز کمندت رسته بود
دیدمش فارغ رقید این و آن
زآنکه با حب علی پیوسته بود